#احوالات_زعفر_جبرئیل#مرحوم_سروش_اصفهانی شاه پریان زعفر، آمد با گروه
کای محمد سیرت و حیدر شکوه
سوی تو با خیل پریان آمدم
دیده گریان، سینه بریان آمدم
سوی تو آوردم از پریان سپاه
ای پری و آدمی را تو پناه
حکم کن، ای نائب رب الفلق
تا فرو شوییم دست از این فرق
حکم کن ای حیدر روز احد
تا بلا باریم بر این قوم لد
حکم کن ای احمد معراج عشق
تا نه کوفه باز ماند، نه دمشق
گفت نی نی، از مروت هست دور
که درآویزند بینایان به کور
من پری را کی گمارم بر بشر؟
زعفرا، از این تمنا درگذر
زعفرا، من شیر ربانیستم
عاجز از این مشت روبه نیستم
گر مراد من شفاعت نیستی
پیش من کس را شجاعت نیستی
من بعمدا کرده ام خود را زبون
از پی انا الیه راجعون
شاه پریان با گروهش بازگشت
جبرئیل از سدره آمد سوی دشت
دید تنها ایستاده شاه را
تکیه کرده نیزه ی جانکاه را
چاکرانه برد در پیشش سجود
گفت: کای سلطان با افضال و جود
سوی تو از غیب لوح آورده ام
از بهشت قدس، روح آورده ام
روح به فتح اول و سکون دوم
اینک آن لوحی که بسپردی نخست
در خزانه حق و بر وی مهر توست
اینک آن لوحی که در روز ازل
بر نوشتی بهر حق عز و جل
که شوی قربانی تیغ بلا
با تبار خویشتن در کربلا
حق درودت می فرستد بی قیاس
کای خداوند ملک، سلطان ناس
ای تو سرخیل همه عشاق من
حافظ عهد من و میثاق من
لوح را واپس فرستادم، بگیر
ترک جانبازی کن، از ما درپذیر
هین مرنجان سوی قربانگه قدم
رتبتت بی آنکه گردد هیچ کم
سر مده تا خون نگرید مصطفی
کسوت ماتم نپوشد مرتضی
تا حسن کمتر خراشد روی را
فاطمه کمتر پریشد موی را
جبرئیلت بهر یاری آمده ست
با جنود کردگاری آمده ست
همره او از ملایک فوج فوج
سوی مرکز، پر فروهشته ز اوج
شهپر اندر شهپر هم بافته
سوی تو از لامکان بشتافته
ماه تا ماهی، علم اندر علم
مشرق و مغرب، حشم اندر حشم
جبرئیلت هست سرهنگ جنود
تا بشوید دست ازین قوم عنود
بس بود بس، این بلاها کت رسید
وان علی اکبرت در خون تپید
شاهزاده قاسم و عباس پاک
هر دو را کردند پیشت چاک چاک
بس تو را این آزمایش، این بلاست
سر مده، فیض شهادت مر تو راست
لوح را بستان و سر را داده گیر
خویش را بی سر به دشت افتاده گیر
شاه نستد لوح را از جبرئیل
گفت من خود را همی خواهم قتیل
جبرئیلا، من نیم پیمان شکن
وانگردم از سر عهد کهن
من همی خواهم که بی سر بر زمین
گاه چنان غلتم به خون، گاهی چنین
جبرئیلا، کاش صد جان دارمی
تا نثارش را به کف بگذارمی
جبرئیلا، عهدنامه بازدار
همچنان در مخزن غیبش سپار
جبرئیلا، عاشقم من بر بلا
بزم در بزم است، بر من کربلا
جبرئیلا هر چه آید بر سرم
هیچ آوخ از درون برناورم
تو همی بینی ممات اندر ممات
من همی بینم حیات اندر حیات
تو همی بینی کرب اندر کرب
من همی بینم طرب اندر طرب
تو همی بینی سنان اندر سنان
من همی بینم جنان اندر جنان
تو همی بینی سپاه اندر سپاه
من نمی بینم کسی، غیر از الاه
عشق خندان گشت، عقل اینجا گریست
جبرئیلا، رو که این جای تو نیست
من میانجی از میان برداشتم
من علم بر بام عشق افراشتم
کیستم من؟ آفتاب شرق عشق
غرق عشقم، غرق عشقم، غرق عشق
چون پیام دوست دادی با فراغ
باز شو، ما للرسول الا البلاغ
گفت آوردستم از بهرت مدد
گفت کت امداد از من می رسد
گفت سوی تو برید دوستم
گفت گر بنگری من اوستم
جبرئیلا، من ز خود یکسو شدم
دوست خود من گشت، من خود، او شدم
جبرئیلا! من کنون من نیستم
چشم بگشا در نگر تا کیستم
جبرئیلا ! من نیم من، اوست اوست
غرق گشتم غرق در هستی دوست
در چنین حال آن حبیب ذوالجلال
که ز محبوبش خطاب آمد: تعال
باز گرد ای عهد تو با ما درست
که بساط کبریا مشتاق توست
کی درنگد کی شکیبد ای کیا؟
عاشقی که گفت معشوقش: بیا
چونکه باز آمد از یارش خطاب
باز گشت آن نور سوی آفتاب
خواند در بر خواجه ی سجاد را
قطب جود و قدوه ی ایجاد را
مر زبان را در دهانش باز برد
علمهای من لدن، او را سپرد...
مرحوم
سروش اصفهانی(ره)
التماس دعا
#سروش_اصفهانی #احوالات_زعفر_جبرئیل