#غدیر #ای_غبار_آستانت_چشم_جان_را_توتيااي جمالت صفحه ي توحيد ذات كبريا
ذكر نامت عاشقان
را حرز
جان در راه عشق
ياد رويت سالكان
را توشه در صفّ صفا
سر نمي زد مهر رخسارت گر از شرق وجود
غرق ظلمات عدم بودي جهان سر تا به پا
كوه حلمت آنچنان سنگين كه از حملش زمين
از عرق هر لحظه دارد در ميان آب، جا
تابه شخصت سا يه گرداني نمايدكرده است
چرخ رنگارنگ پشت خود به يكرنگي دو تا
كاش ايزد عالمي ديگر برايت ساختي
در خور قدرت نباشد قيمت دنياي ما
ني خطا گفتم نبودي گر چراغ هستيت
صفحه ي هستي نبودي جز يكي ظلمت سرا
حسرت خلق جهان شد سايه ي چتر پرش
در پناه ظلّ لطفت جا مگر دارد هما
كرد در بر جامه ي ماتم ز غيرت آسمان
تا تو
را گرديد تاج فرق خاك تيره، پا
كعبه از يمن قدومت عالمي
را شد مطاف
ورنه سنگ و خشت
را چندان نميباشد بها
آنچه پيمودت قدحها ساقي بزم الست
باده ئي بودي كز آن يك جرعه خوردند انبيا
هر كه از
جان پاي بند رشته ي مهر تو شد
خاطرش از قيد فكر هر دو عالم شد رها
گر به شرط ترك مهرت بود جنّت، عارفان
با ولايت نار دوزخ خواستندي مطلقا
هر مقامي هست شايان تو در ملك وجود
جز خدايي كان بود از آنِ ذات لايري
گر ولايت نيست، لختي خون نشايد خواند دل
جوهري در كار بايد خاك تا گردد طلا
هر گدايي از در لطفت نصيبي بر گرفت
شاه ني، شاهي بدرگاهش همي گردد گدا
خواست حق يابد ز رويت بزم هستي روشني
باب رحمت
را فراز آورد و فرمودت: بيا!
آمدي! خوش آمدي! شاها قدم بالاي
چشمخوب بخشيدي چراغ زندگاني
را ضيا
تا تو در اقليم طاعت پرچم تقوا زدي
شد خجل از قلّتِ سرمايه ي خود اتقيا
حبّ ذاتت جوهرِ فطريست در مرآت دل
همچو داغ لاله و رنگ گل و لطف گيا
نار دوزخ
جان خود سوزد به روز حشر اگر
عاصيان بر دامنت آرند دست التجا
ذات احمد(ص) در غدير خمّ با قولي متين
كرد تثبيت مقامت آشكار و برملا
از طنين منطق من كنت مولاهُ نمود
پاره، گر خود پرده اي هم بود از ريب و ريا
هر كه پيغمبر شناسد بي تو، فكرش قاصر است
زانكه هرگز سايه از مهر فلك نبود جدا
در صراط مستقيم حق به ارشاد خرد
با نبي تنها تو طي راه كردي پا به پا
اي علي! اي مظهر اوصاف حيّ لم يزل
اي وجودت ناخداي كشتي دين خدا
اي كه سيراب است گيتي از زلال فضل تو
قلب ما خون كرد ياد تشنه گان كربلا
تاب، بي تاب شد از اين قصه ي خاطر گداز
صبر، بي صبري شد از اين ماجراي
جان گزا
عقل
را باور نمي آيد كه فرزند رسول
پيش دريا تشنه لب كشتند قوم اشقيا
جاي آن باشد كزين محنت به صحراي وجود
سيل اشك خون روان گردد ز
چشم ماسوا
آتش غم زين سخن در خامه و دفتر گرفت
بيش از اينم نيست ياراي بيان ماجرا
چيست گفتم با خرد حبّ علي سلطان دين
گفت (عابد) ذاكَ فَضلُ اللهِ يؤتي من يشا
#مرحوم_عابد