🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🌺#تا_خدا_راهی_نیست☺#فصل_پانزدهمــ اى داوود! آيا مى خواهى بهترين بنده من باشى؟
ــ آرى! اين آرزوى من است.
ــ همه كردار و رفتار تو خوب است. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد يك تغيير در زندگى خود بدهى.
ــ چه تغييرى؟
ــ تو از بيت المال حقوق مى گيرى. اگر مى خواهى بهترين بنده من باشى، بايد خودت كار كنى و مزد بگيرى و با آن زندگيت را اداره كنى.
وقتى داوود(عليه السلام) اين سخن تو را شنيد گريه كرد، او دلش مى خواست تا مثل بقيه مردم كار كند و از دسترنج خويش روزى بخورد، امّا ديگر سن و سالى از او گذشته است، آيا او خواهد توانست حرفه اى را ياد بگيرد و با آن كار كند؟
تو مى دانستى كه داوود(عليه السلام) واقعاً مى خواهد كار كند، قدرت خود را به نمايش گذاشتى، كارى كردى كه آهن در دست داوود(عليه السلام)مانند موم نرم شود.
از آن روز به بعد، داوود(عليه السلام) ساعت هاى زيادى مى نشست و آهن به دست مى گرفت و زره درست مى كرد و آن را مى فروخت. او 360 زره ساخت و با پول آن از بيت المال بى نياز شد. آن روز بود كه داوود(عليه السلام) بهترين بنده تو شد.
آرى! تو دوست دارى تا بندگان خوبت از دسترنج خويش روزى بخورند، نه از بيت المال!
* * *
آن مرد به خلوت كوهى پناه آورده بود و روزها روزه مى گرفت و شب ها هم دعا مى خواند. او هزاران بار تو را صدا زد تا شايد صدايش را بشنوى و حاجتش را روا كنى.
آن روز، چهلمين روزى بود كه او در آن كوه بود، او فكر مى كرد كه ديگر تو حاجت او را مى دهى. غروب آن روز هم فرا رسيد و او به خواسته خود نرسيد.
او ديگر طاقت نياورد، به سوى شهر بازگشت. وقتى دوستانش او را ديدند از علّت ناراحتى او سؤال كردند. او ماجرا را گفت، آن ها به او گفتند: خوب است نزد عيسى(عليه السلام) بروى و از او علّت اين ماجرا را سؤال كنى.
او نزد عيسى(عليه السلام) آمد و جريان خود را تعريف كرد، عيسى(عليه السلام) تعجّب كرد كه چرا تو حاجت اين بنده خود را نداده اى؟ او مى خواست راز كار تو را بداند.
و تو با عيسى(عليه السلام) چنين گفتى:
ــ اى عيسى! اگر او تا آخر عمر هم دعا مى كرد من دعاى او را مستجاب نمى كردم!
ــ براى چه؟ مگر او چه كرده است؟
ــ او مى خواست من صدايش را بشنوم بايد از درى مى آمد كه من آن را معرّفى كرده ام. من تو را پيامبر و نماينده خود روى زمين قرار داده ام، او به تو اعتقادى ندارد، چگونه مى شود كه من دعاى او را مستجاب كنم در حالى كه مى دانم در قلب خود، به پيامبرى تو هيچ اعتقادى ندارد؟
? ? ?
آرى! اين يك قانون توست، اگر مى خواهم تو صدايم را بشنوى، بايد قلب من به نماينده تو اعتقاد داشته باشد. كسى كه امامِ زمان خود را نشناسد، بيگانه درگاه توست، هر چقدر تو را صدا بزند، جوابش را نمى دهى، او بايد "بابُ الله" را پيدا كند، بايد از دروازه رحمت خدا وارد شود.
🌺🌺🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🌺🍃🍂🌺🍃🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺