دبیر زیستِ سال سوممان، وقتی به فصلِ رشد و نمو جنینِ انسان رسیدیم؛ با لحن عجیبی آخر تدریسش، از مادر گفت.
گفت آن نُه ماه، مادر هر روز، عشق را به قلب جنین خود میفرستد.
می گفت مادر آن قدر مقدس است که به جای ژنتیک و غیره و ذاله، باید برایتان کتابی با عنوان مادرشناسی میگذاشتند و هر روزِ هفته یکی از مادرهایتان میآمد و عاشقیِ بی منت را برایتان تدریس میکرد!
خوب به خاطر دارم که جلسه ی آخرِ تدریس آن مبحث، وقتی فیلمی را برایمان گذاشت، وقتی زنِ بور و جوانِ داخل فیلم، نوزادش را در آغوش گرفت؛ دبیرمان آرام اشک را از گوشهی چشم خود را پاک کرد.
سالها بعد، داشتم برای مادرم از پسرِ خردسال گلفروشِ کنار امامزاده ی شهرمان، همان پسرکی که مادرم همیشه گلهایش را از او میگرفت، گل میخریدم که اتفاقی دبیر زیستمان را دیدم.
گردِ پیری روی صورتش نشسته بود و دستهایش کمی میلرزیدند.
به پسر گلفروش گفت که برایش دسته ای نرگس تازه جدا کند.
به سمتش رفتم و آرام گفتم: سلام خانم! خوب هستید؟
نگاهم کرد، عینک تهاستکانیاش را جابهجا کرد و بعد از چند لحظه گفت: سلام جانم، ممنونم!
چهرهات آشناست، شاگردم نبودهای احیانا؟
خندیدم و گفتم: چرا بودهام، راستی روزتان مبارک خانم!
تلخندی زد و گفت: من که فرزندی ندارم... یادت نیست میگفتم شاگردانم بچه هایمناند؟
خندهام مزه ی زهر گرفت...
دسته گلش را که خرید، گفت: میخواهم بروم پیش مادرم، پنجشنبه ها منتظرم میماند... از طرف من به مادرت تبریک بگو. راستی، گل های قشنگی خریدهای!
رفت و دیدم که دست برای تاکسی زرد رنگ کنار خیابان تکان داد و زمانی که تاکسی ایستاد؛ به راننده گفت: تا بهشت
زهرا دربست میبرید؟
نگاهم به دسته گل زنبق سفیدم افتاد، مادرم منتظرم بود، همیشه منتظرم بود؛ همیشه...
#زهرا_بهاروند