✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#هفتاد_ونه .
بهم گفت:
_دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.
😊زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه...
دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت:
_خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.
😁😌چشمهام پر اشک شد.
😔😢سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت:
_میفهمم چه حالی داری..
😒میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..
😣گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست...
👈اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن
😐 که من حاضرم
#تمام_اموال خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه.
😢😠✋ الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم.
غذا درست میکنم یادش میفتم.
😔🍛زینب پارک میبرم یادش میفتم.
😭👧🏻🌳زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.
😢هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.
😭💖💔با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.
😢😭-زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..
😢ولی خودت گفتی کاری کنیم که
#خدا بیشتر دوست داره...من
#وظیفه م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم
#راضیم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..
👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی
#راهت درسته و
#حق با توئه.
👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم
#درسته و هم
#حق اینه...
آقای موحد هم برای اینکه بتونه
#وظیفه ش رو انجام بده نیاز به همسر
#قوی و
#عاقل مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه...
دوباره رفتم امامزاده...
🕌خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.
😭🙏✨بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم.
💖*هرچی تو بخوای*
💖 😭🙏من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون.
❣یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.
❣فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.
😭🙏چند هفته گذشت....
یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت:
_وحید زخمی شده و بیمارستانه.
🏥حالش هم زیاد خوب نیست.
😒مامان گفت:
_این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.
🙁😔بابا گفت:
_زهرا خودش باید انتخاب کنه.
😒دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم....
دلم شور میزد.
😥راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟
😧چجوری بفهمم حالش چطوره؟
گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟
😟🙁گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم.
نمیدونستم چکار کنم...
سجاده مو پهن کردم
✨ و نماز خوندم
✨ و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.
😥تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم:
چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!!
😥😟😕نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.
💓فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.
💓☺️🙈دقت کردم دیدم...
ادامه دارد..