✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#صد_وچهل_ودودوباره به بلیط ها نگاه کردم.مامان گفت:
_کربلا.
😢نگاه متعجب
😳😟😧🙁 همه رو حس میکردم....
آره،واقعی بود.
😭بلیط هواپیما،از تهران به نجف،پنج تا.به اسم وحید و من و بچه ها.
😭🖐به وحید نگاه کردم...
هنوز بالبخند به من نگاه میکرد.
😍گفتم:
_گفته بودم دیگه جان خودمو قسم ت نمیدم،ولی وحید،جان زهرا واقعیه؟
😭وحید خندید.گفت:
_بله خانوم.
☺️باورم نمیشد یه بار دیگه بین الحرمین رو ببینم.
😭💚😍باورم نمیشد امام حسین (ع) ما رو طلبیده باشه.
من و وحید..اینبار با بچه هامون.گفتم:
_یعنی یه بار دیگه میریم کربلا؟!!!
😢😍-بله
☺️-با بچه هامون؟!!!
😳😭-بله
😍-دوباره این موقع سال؟!!! مثل ماه عسل رفته بودیم؟!!
😢😳-بله
😉-آخه چجوری؟!!!
😧😳 شما که اون دفعه گفته بودی دیگه نمیتونیم بریم.
-بازهم منو دست کم گرفتی؟..
😎سخت بود ولی من بخاطر تو هرکاری میکنم.
😍-وحید...
😍😢هیچ کلمه ای پیدا نمیکنم که بتونم ازت تشکر کنم.اصلا نمیدونم چی بگم.
بالبخند گفتم:
_خیلی آقایی.
😍😢وحید خندید و گفت:
_ما بیشتر.
😎همه خندیدن.
😀😃😄😁😂سرمو انداختم پایین.با اشک لبخند میزدم.
😢☺️ مامان گفت:
_کی میرین؟
😢وحید به مامان نگاه کرد و گفت:
_ان شاءالله هفته آینده میریم.
💚🌴مادروحید گفت:
_با سه تا بچه سخته،مخصوصا با سیدمحمد و سیدمهدی.ممکنه زهرا اذیت بشه.وحید،خیلی کمک کن.نری تو حال و هوای خودت ها.
😁وحید بالبخند گفت:
_چشم،حواسم هست.
☺️😅بابا گفت:
_برای ما هم خیلی دعا کنید.
😊😢محمد بالبخند وحید رو بغل کرد
🤗 و گفت:
_کم کم داری مرد میشی.
😜😂همه خندیدن.
😀😃😄😁😅😂محمد گفت:
_زهرا
😒سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم.
-برای منم دعا کن.
😢😒وحید بالبخند گفت:
_برای محمد زیاد دعا کن.محمد زیاد دعا لازم داره.
😂😜همه خندیدن.
😀😃😄😁😂بقیه هم بلند شدن.خداحافظی کردن و رفتن.
بچه ها خواب بودن....
ادامه دارد..