خاطراتی از شهید حججی
😍💖🌹حجت_خدا
🌹قسمت_ششم)
خانه اش
#طبقه ی_چهارم بود توی یک مجتمع مسکونی. آسانسور هم نداشت. باید چهل پنجاه تا پله را بالا میرفتی.
😖یک بار که رفتم ببینمش، دیدم همه پله ها را از اول تا آخر رنگ کرده.خیلی هم قشنگ و تمیز.
گفتم: "ای والله آقا
#محسن. عجب کار توپی کرده ای."
😜لبخندی زد و گفت: "پله های اینجا خیلی زیاده.این ها رو رنگ کردم که وقتی خانمم میخواد بره بالا، کمتر خسته بشه. کمتر اذیت بشه."
😍😇👌🏻☜✧✧✧✧✧✧
خیلی زهرایم را
#دوست ❤️ داشت. همیشه زهرا جان و خانمم صدایش میکرد.
😌اگر هم احیانا باهم بگو مگویی میکردند، زود
#کوتاه_می_آمد.
😇بعضی موقع ها که خانه مان بودند، میدیدم سرد و سور و بیحال است. می فهمیدم با زهرا حرفش شده.
😞از خانه که بیرون میرفت زهرا موبایلش را می گرفت توی دستش و با خنده
😃 بهم میگفت: "مامان نیگا کن.الانه که محسن منت کشی کنه و بهم پیامک بده."
😍هنوز نیم ساعت نگذشته بود که پیام میداد به زهرا: "بیام ببرمت بیرون؟"
😇 دلش کوچک بود. اندازه یک گنجشک. طاقت دوری و ناراحتی زهرا را نداشت.
😔👌🏻~
حساس بود روی
#نماز صبح هایش.
اگر احیانا قضا میشد یا میرفت برای آخر وقت، تمام آن روز
#ناراحت و پکر بود.
😞بعد از نماز صبح هایش هم هر روز،
#حدیث_کسا و
#دعای_عهد و
#زیارت_عاشورا میخواند.
😔هر سه اش را.
برای دعا هم میرفت می نشست جایی که سرد باشد.
میخواست چشمانش
#گرم نشود و خوابش نبرد.
میخواست بتواند دعاهایش را
#باحال و با
#توجه بخواند..
😌👌🏻#شغل دولتی و رسمی را دوست نداشت. خوشش نمی آمد.
بهم میگفت: "زهرا، اونجور حس میکنم برا کارهای
#فرهنگی، دست و بالم بسته میشه. "
😉با این وجود، یکبار پیشنهاد
#سپاه رو بهش دادم. گفتم: "محسن من دلم نمیخواد برا یه لحظه هم ازم دور باشی. اما اگه به دنبال
#شهادت میگردی، من مطمئنم شهادت تو توی
سپاه رقم میخوره."
😌این را که شنید خیلی رفت توی فکر. قبول کرد.
افتاد دنبال کارهای پذیرش
سپاه.
😍در به در دنبال
#شهادت بود.
😇💚.
°°°°°°°°°
سپاه قبولش نمی کرد.
😢بهانه می آورد که: "رشته ات برق است و به کار ما نمی آید و برو به سلامت."
😐برای حل این مساله خیلی دوندگی کرد.
😮خیلی این طرف و آن طرف رفت.
آخرش هر جور بود درستش کرد.
😍💪🏻این بار آمدند و گفتند: "دندون هات هم مشکل دارن. باید عصب کشی بشن"
😩آهی در بساط نداشت. رفت و با بدبختی پولی را قرض کرد و دندان هایش را درست کرد.
🤗آخر سر قبولش کردند.
😇🤗خودش میگفت :"اگه قبولم کردن، اگه من رو پذیرفتن،دلیل داشت.
😇 رفته بودم
#گلزارشهدا سر قبر حاج احمد. رو انداخته بودم به حاجی."
😍😎.
::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برای گذراندن دوره ای از طرف
سپاه رفته بودیم
#مشهد. تا دم ظهر کلاس بودیم.
بعد از ظهر که میشد، دیگر محسن رو نمی دیدم. بر میداشت و میرفت حرم تا فرداش.
😳😮یکبار بهش گفتم: "محسن. اینهمه ساعت توی حرم چیکار میکنی؟ شامت چی؟ استراحتت چی؟"
🤨#بغض راه گلویش را گرفت. گفت: "وقتی برگشتیم حسرت این روزها رو میخوریم. روزهایی که پیش علی بن موسی الرضا علیه السلام بودیم و خوب
#گدایی نکردیم. "
😢فرداش قبل نماز صبح رفتم حرم. توی یکی از رواق ها یکدفعه چشمم بهش افتاد.
🤔گوشه ای برای خودش نشسته بود و با گردنی کج داشت زیارت میخواند.
😇ایستادم و نگاهش کردم. چند دقیقه بعد بلند شد و مشغول شد به
#نمازشب. مثل باران توی قنوت نماز شبش
#اشک می ریخت.
😭😢آنروز وقتی برگشتم محل اسکان، رفتم پیشش نشستم. سر صحبت زیارت و امام رضا علیه السلام را باهاش باز کردم.
🙄#حال_معنوی عجیبی داشت. بهم گفت: "از امام رضا فقط یه چیزی رو خواستم. اونهم اینکه تو راه امام حسین علیه السلام و مثل امام حسین علیه السلام شهید بشم."
😌بهش گفتم: "محسن خیلی سخته آدم مثل امام حسین علیه السلام شهید بشه. خیلی زجر آوره!"
گفت: " به خود امام رضا علیه السلام قسم که من حاضرم. خیلی لذت آوره!"
😍👌🏻🤗#ادامه_دارد…
♥️♥️|°•
@aflakian1