چند وقت بود صبح ها زودتر از معمول بيدار مي شد و بدون خوردن صبحانه به مدرسه مي رفت.
توي اون هواي سرد خيلي نگران مهدي بودم.
يك روز از حس كنجكاوي مادرانه، طوري كه متوجه نشه به دنبالش رفتم.
توي مدرسه تا چشمم به مهدي افتاد مات و متحير ماندم. بدون اختيار وارد شدم .
با صداي بلند گفتم: مهدي ببينمت!
آمد و منظم جلوي من ايستاد. كمي هول شده بود و با دست پاچگي خاك انداز و جارو را پشت خودش مخفي كرد،بدون اينكه چيزي بگويد.
كمي خجالت كشيد با ناراحتي گفتم: آخه تو چرا ...؟!
هنوز كمي خجالت مي كشيد. آرام رفت كنار پنجره ايستاد و با نگاهي به بيرون گفت: مامان، هيس! چيزي نگو! يك وقت مي شنود!
جلوتر رفتم و دست زير چانه اش بردم و سرش را بالا آوردم، نگاهم را در چشمهايش دوختم ..
گفتم: پسر جان! اين چه وضعي است؟! چرا كلاس ها رو آب و جارو مي كني؟ مي ترسم دوباره مريض بشي و ....
با مهرباني خاصي در نگاهش جواب داد: مامان مي دوني!
اين باباي مدرسمون ديگه خيلي پير و ناتوان شده، من مي خوام به اون كمك كنم تا كمتر خسته بشه.
#شهید_مهدی_رجب_بیگی#شهیدانه🍂#شمیم_یار #خاطرات#دفاع_مقدس #کپی_با_ذکر_منبع@Shamimeyaaar_313