#نمنمعشق#قسمت_بیست_و_پنجیاسر
نمازم که تموم شد گوشیمو از جیبم درآوردم..
روی اسم مهسو که ذخیره کرده بودم
#همسر ضربه زدم…
+الو
_سلام..دم دانشگاه میبینمت.
+باشه.
_فعلا.یاعلی
+بای
این بای رو من از رو زبون اطرافیانم بندازم هنرکردم واقعا.
تسبیحمو بوسیدم
و دورگردنم انداختمش …
کیفموبرداشتم
و به سمت امیرحسین رفتم
_قبول باشه داداش من میرم مهسو منتظرمه…
+قبول حق.همچنین.باشه برو.فقط یادت نره بدخلقی نکنیا…
عاقل اندرسفیه نگاهش کردم
و گفتم…
_این که من باخانمای ستاد بدخلقم وسرسنگین دلیل بر بدخلقی با زنم نمیشه…
خنده ای زد
و گفت
+برو بینم چه زنم زنمی راه انداخته.برو به یار برس.یاعلی
با خنده بوسیدمش
و_یاعلی
از درب نمازخونه بیرون اومدم
و کفشاموپوشیدم…به سمت پارکینگ رفتم وبعدازسوار ماشین شدن به سمت بیرون دانشگاه حرکت کردم…
دیدمش ،یه گوشه تنهاایستاده بود
و سرش رو پایین انداخته بود.
انگار حرفام اثر کرده ها…ایول به خودم.ماشالله جذبه
رفتم کنارش
و بوق زدم
_خانم امیدیان
سرش رو بالاآورد
و بادیدن من متعجب شد.سوارماشین شدوکمربندش روبست .ماشین رو به حرکت درآوردم.همون لحظه پرسید
+اینقدازم دلخوری که گفتی خانم امیدیان؟خب معذرت میخام من واقعا این چیزارو زیادبلدنیستم…
لبخندی زدم
و گفتم
_اولا خواهش میکنم اشکال نداره تجربه شد.دوما نخیر دلخورنیستم.اسمتونگفتم چون توی خیابون نخواستم اسمتوبفهمن.
نگاهی بهم انداخت
و یه ابروشو بالابرد
و لبخند ملیحی زد.
+آهاااا….الان کجامیریم؟
_بااجازتون الان میریم این شکم عزیزمونوسیرکنیم.بعدم میرسونمت خونه .
لبخندی زد
و گفت
+باشه.
مهسو
بعد از خوردن ناهار که به پیشنهاد من فست فود بود به سمت خونه ی ما حرکت کردیم…
+عه…مهسو..یه چیزیو باید بهت بگم.
باکنجکاوی نگاهش کردم وگفتم
_یعنی چی میتونه باشه؟
+عقدمونوباید محضری بگیریم.عروسی هم…فکرنمیکنم بشه بگیریم.
سرمو پایین انداختم
و بعدازکمی مکث بخاطر بغض گلوم گفتم
_موردنداره…کاریه که شده…اینجوری بهترم هست..کسی خبردارنمیشه ازدواج کردم.
مکثی کرد
و گفت
+آره خب،دلیلی نداره بخاطر یه بازیه مسخره آیندتو خراب کنی.
همون موقع به درب خونمون رسیدیم.
کمربندموبازکردم
و خواستم پیاده شم که..
+عصرمیام دنبالت،بریم برای یه سری خرید برای خونه
و اینا…اگه دوس داری به مادرتم بگو تشریف بیاره.بهرحال شاید نظربخوای ازش.میخوای به یاسمن یا مادرمم بگم؟
_باشه.میسپرم بهشون.اگه دوس داشتی بگو.خوشحال میشم بیان.
+پس منتظرمون باش.ساعت
پنج میام دنبالت.
_باشه.خدانگهدار
+یاعلی
ازماشین پیاده شدم
و کلیدمو از کیفم درآوردم.درروبازکردم
و واردخونه شدم .
لحظه ی آخر یاسر بوقی زد
و حرکت کرد.
#بیقراریهانشانجوششیکعاشقاست#آبیکجاماندهرانامیبهجزمردابنیست✍نویسنده: محیا موسوی
🍃کپی با ذکر صلوات...
🌈.*°•
❤️❤️🔥⃝⃡
✨💕❥•°*.
.....◍⃟
💖.....
🌊⃟
💙¦••
ادامه دارد.....