✨هُــــــوَالْمَـــــــحبــــــوب
✨🌷رمان محتوایی ناب
😍👌🌷 #هــــــــرچـــــــےٺـــــــــوبخواے🌷 قسمت
#صد_وبیست_وهشتحتما
#مسئولیتش_سنگین_تر شده...
حدس زدم مسئولیت نیرو های بیشتری رو داره. چون تنها چیزی که اذیتش میکرد این بود که مسئولیت حفاظت
#جان کسی رو بهش بدن. درکش میکردم،خیلی سخته.
😥همسرحاجی آروم به من گفت:
_آدمها هرچی بزرگتر باشن مسئولیت شون هم بیشتره.آقا وحید مرد بزرگیه.خودتو برای روزهای
#سخت_تر از این آماده کن.
😊✨تو دلم گفتم سخت تر از این؟!!
😧😥خدایا خودت کمکم کن.
🙏در واقع وحید و من وارد مرحله جدیدی تو زندگیمون شدیم که برامون خیلی سخت بود.
چون تعداد افراد خانواده مون بیشتر میشد و از طرفی هم کار وحید به اندازه قبل خطرناک نبود، از خونه بابا اسباب کشی کردیم و یه خونه بزرگتر اجاره کردیم.
😊سه ماه بعد...
سیدمحمد
👶🏻 و سیدمهدی
👶🏻 به دنیا اومدن.وقتی دیدمشون خیلی خوشحال شدم.
😍☺️چهره شون عین وحید بود.بهشون گفتم:
_اخلاقتون هم باید مثل پدرتون باشه.
☺️وحید وقتی بچه ها رو دید به من نگاه کرد و فقط لبخند زد.گفتم:
_پسر کو ندارد نشان از پدر...
😃خندیدیم.گفتم:
_بیچاره من با این همه وحید.
😜😫وحید مثلا اخم کرد و گفت:
_خیلی هم دلت بخواد.
😠😉بالبخند گفتم:
_خیلی هم دلم میخواد.
😇😍بعد از چند وقت پای مصنوعی برای وحید گذاشتن.دیگه بدون عصا میتونست راه بره.می لنگید ولی بهتر از عصا بود.
😅☺️کمتر از دو هفته به تموم شدن مرخصی چهار ماهه و شروع کار جدیدش مونده بود.وحید تو کارهای خونه و بچه داری خیلی به من کمک میکرد.فاطمه سادات
👧🏻 هم میخواست مثل باباش به من کمک کنه.وحید هم باآرامش و حوصله بهش یاد میداد که چطوری با پسرها بازی کنه و سرگرمشون کنه.
😊درواقع داشت آماده ش میکرد برای روزهایی که خودش خونه نبود،فاطمه سادات بتونه به من کمک کنه.
یه شب وحید تو اتاق نماز میخوند...
پشت سرش،کنار در ایستادم و نگاهش میکردم.
👀❤️ روزی هزار بار
#خداروشکرمیکردم که وحید کنارم بود....
به روزهای خوبی که کنارش داشتم فکر میکردم. همه ی روزهای زندگی من کنار وحید خوب بود. حتی روزهایی که مأموریت بود...
چون من اون روزها هم با عشق وحید زندگی میکردم.نمازش تموم شد.بدون اینکه برگرده گفت:
_منم خیلی دوست دارم.
😍گفتم داره با خدا حرف میزنه،چیزی نگفتم.بعد چند ثانیه گفت:
_خب بیا اینجا بشین دیگه.
😍با دست جلوی خودشو نشان داد.هنوز هم سمت من برنگشته بود.گفتم:
_با منی؟
😳صورتشو برگردوند.لبخند میزد.گفت:
_بله عزیز دلم.
😊-پشت سرت هم چشم داری؟!!
☺️😅-اونکه بله ولی برای دیدن تو نیازی به چشم ندارم.
😍رفتم جلوش نشستم.به چشمهای مشکیش خیره شدم.گفت:
_هنوز هم به نظرت قشنگ و جذابه؟
😇لبخند زدم.
-آره،هرچی بیشتر میگذره قشنگ تر و جذاب تر هم میشه.مخصوصا کنار چند تا تار موی
سفیدت.
☺️😌-میبینی خانوم پیر شدم.
😊-قبلنا که مجرد بودم وقتی به عروس و داماد میگفتن به پای هم پیر بشین،میگفتم آرزوهای قشنگ تر بکنین.ولی الان میفهمم چه حس قشنگیه که آدم کنار کسی که دوستش داره پیر بشه.
😍☺️بالبخند گفت:
_شما که جوانی خانوم،فقط داری منو پیر میکنی.
😍-وحید...خیلی دوست دارم..خیلی
☺️-اینو که چند دقیقه پیش گفتی.یه چیز جدید بگو.
😎😉-کی گفتم؟!!!
😳-اونجا،پشت سرم ایستاده بودی.منم گفتم که..منم خیلی دوست دارم.
😍-جدا پشت سرت هم چشم داری؟!!!
😳☺️-بیخود نیست که تو سی و چهارسالگی سرهنگ شدم.
😎😌بلند شدم و باتحکم گفتم:
_خیلی خب جناب سرهنگ بیرون از خونه،پاشو برو بخواب.
😠😍☝️بلند شد،احترام نظامی گذاشت و گفت:...
ادامه دارد..