✨﷽✨✅حاج محمد اسماعیل دولابی :
✍بعضی از شما که دختر کوچک دارید و اسمشان را فاطمه و صغری و کبری گذاشته اید این را قدر بدانید. خدا پدران این بچه ها را نصیب کندکه قدر بدانند که انگار به خانم علیهاالسلام احترام گذاشته اند. چه کار داری که دختر شماست . شما اسمش را فاطمه گذاشتی به عشق آن خانم علیهاالسلام . او را ببوس و به عشق آن خانم علیهاالسلام خدمت کن . همۀ روی زمین در سیطره قدرت آنها هستند . چه فرقی می کند. خب این دختر هم مال اوست و نمایش او را دارد . یک زمانی آقای میلانی و دستغیب در نجف و کربلا بودند . بنده هم همراه خانواده در یک مسافرخانه ای در کربلا بودم. با رفیقی که داشتم که عاشق امام حسین (ع) بود به دیدن ایشان رفته بودیم.
آقای میلانی و دستغیب هم یک روز بلند شدند و به منزل من یعنی آنجا که بودیم آمدند که به یک حساب دیدن کنند . گفته بودند که فلانی زائر است برویم دیدنش. با هم قرار گذاشته بودند و به منزل ما آمدند. یک بعد از ظهری بود .بنده هم از قضای کردگار و لطف اباعبدالله یک روز از حرم می آمدم، از در قبله آمدم تا قبر ابن فهد. ابن فهد یکی از علماست که در کربلا دفن شده. یک مقداری پایین تر از آن نزدیک مسافرخانه ای که بودیم یک بقالی بود که آن روز یک چندتایی سیب سرخ درشت را روی کُپه ای گذاشته بود. بنده آن روز دلم خواست ولی نخریدم یعنی پا روی جگرم گذاشتم و رفتم. اما فردای آن روز دل و جرات کردم و رفتم و خریدم. سه تا سیب کشید و یک دینار شد. یک دینار خیلی بود. سه تا سیب یک کیلو و نیم و همین حدودها می شد. خلاصه خریدم و به خانه بردم و گذاشتم روی طاقچه تا خانواده و بچه ها بیایند و یا آن رفیق همسفرمان بیاید و تماشا کنیم و بخوریم. از قضای روزگار همان روزی شد که آن دو نفر آمدند من البته آن موقع خانه نبودم آمده بودند و به آن همسفرم که عاشق امام حسین بود برخورده بودند و سه نفری به خانه ما آمدند. من که نبودم گفتند که حاج اسماعیل هر جا هم که رفته باشد، حرم رفته باشد بالاخره می آید .
خلاصه یک اتاق علی حدّه ای بود و نشستند و دیدند سه تا سیب سرخ درشت لب طاقچه است. خب دستغیب و میلانی هر دو هم اهل مزاح بودند . گفته بودند ببین صاحب خانه خودش معلوم نیست کجاست اما پذیرایی اش لب طاقچه است. ما هم سه نفریم و سه تا سیب هم که هست. آقای میلانی گفته بودند نه بی انصافی نکنید دو تا از سیب ها مال ما است. یکی اش را بگذاریم باشد شاید صاحب خانه برای کس دیگری مدنظر قرار داده . یک دختر داشتم که کوچک بود خدا رحمتش کند. دخترها پنج تا بودند اما او از همه کوچکتر بود، دخترم پنج شش سالش بود . شایدم چهارسالش بود اسمش صفیه بود. شب تولد حضرت امیر (ع) خدا مرحمت کرده بود. اسمش را صفیّه گذاشته بودیم. خلاصه مهمان ها او را صدا می کنند. میگوید بله! می گویند برو یک بشقاب و یک چاقو بیاور. او هم می رود و از مادرش می گیرد و می آورد و جلوی آنها می گذارد . یک چادر سفید قشنگ هم سرش کرده بود و آنها کیف می کردند. خدمتکارشان آن خانم رحمة الله علیها بود.سیب را که قاچ می کنند یک قاچ هم به دخترم می خواهند بدهند که او بلند می شود از اتاق بیرون برود. تا صدایش می کنند که بیا این سیب را بگیر، می گوید شما که بخورید انگار من خوردم. من بخورم انگار شما خوردید. این عبارت را حضرت اباعبدالله (ع) به دهان این دختر جاری می کند. آقا این لاکردارها سیب ها را خوردند و رفتند . خوش به حالشان. خیلی هم خوب خوردند چون به آنها گفته بود شما که بخورید انگار من خوردم. من بخورم انگار شما خوردید. راست هم هست هر که به تو چیزی داد خوردی، او خودش هم خورد. به شما داد خوردی اما خودش خورد." فَمَن يَعمَل مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ " سيب به کسی دادم خورد، من خودم خوردم. گفت بله دیگر. اگر پای کسی را لگد کردم در واقع امر ،پای خودم را لگد کردم. بله پای کسی را لگد کردم اما پای خودم را لگد کردم. از صبح تا شب قشنگ این " فَمَن يَعمَل مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْرًا يَرَهُ و شَرًا يَرَهُ " جاری است. ان شاء الله که شر نداری. این آیه است آمده که یعنی چیزی ضایع نمی شود. ان شاء الله فضل ائمه علیهم السلام و خوبان که رسید، شرّش دیگر رفت. خَيْرًا يَرَه اش می ماند. بالا خیر، پایین خیر ، این ور خیر، آن ور خیر ؛ همه اش خیر.
📚طوبای محبت ۹ ص ۱۱۹
🕌@emamreza8_ir