چرا تخم چشم بابای من؟
٢٢:١٠. کلاس تمام شده. همینجور نشستهام. خستهام انگار. انگار؟ خب بله. روز شلوغی نبوده. پس آزردهام. آزرده و دردمند. از اینکه زخم پای بابا ناجور شده. از اینکه از زخم پا رسیده به مشکل شبکیهی چشم. و در اصل از دیابت به اینها.
از خودمان دلخورم. مراقبت سرمان نمیشود. میگذاریم درد ریشه کند. درخت شود. بار بدهد. آنوقت که میوهاش تلپی افتاد فرق سرمان، سر بلند میکنیم و تازه به چهکنمچهکنم میافتیم. به قول ا. آنوقت که گوز را در کردیم.
مثل الان. که باید یک آمپول(احتمالن گندهمنده، با مایع زردرنگ) فرو برود توی تخم چشمش. دقیق نمیدانم. بچهها گفتند. خودش خاب است. از صبح دکتر بوده. دارم فکر میکنم چه حسی دارد؟ دلش برای خودش نمیسوزد؟ گریهاش نگرفته؟
اگر من بودم آسمان را میآوردم زمین. همین آخرینبار. کیست هموراژیک. یا شاید هم هموراژیک نه. اسم دقیقش را نمیدانم. همان کیست تخمدانی که ترکید و من پانصدبار ازش حرف زدم و نوشتم. که واقعن هم جدی بود. ممکن بود بمیرم خانم جان. بعد وسط آن هیر و ویر، بابا درآمد گفت: «تو نمیمیری، چون عزیز منی.» آن لحظه گریه که میکردم، ولی گریهترم آمد، حتا خندهام. خب خندهدار است.
حالا من بروم به او بگویم چیزیش نمیشود، چون بابای من است؟ راستش را بگویم، هی با خودم میگویم: چرا تخم چشم بابای من؟ چرا انگشت شست پای بابای من؟ بعد فکر میکنم بابای کی پس؟ دردهایمان را به کدام بابا حواله دهیم؟
میتوانم بگویم: پروردگار منان، لطفن تخم چشم و انگشت شست و تن بابای مرا هرچه زودتر سالم بگردان. چون تا اینجا آمدهام، لطفی کن و پولمان را هم بیفزا. تا بابایم علاوهبر تن سالم، دل خوش هم داشته باشد.
که در نهایت خدا حوالهام دهد به فرشتهیی خبیث.
با یک نامهی توضیحی:
این کرهخر گشاد و کودن را تا میخورد بزن.
الهه نصیری
@elahebaseda