بادها عاشق میشوند؟
دربهدر دنبال یادداشتهای آذر چهارصد و دو بودم. چیزی که میخاستم را نیافتم. چیزی هم نیست برای یافتن. آنچه که الان میخاهم، آن موقع اصلن نوشته نشده. یعنی ننوشتهام. بههرحال. به این صفحه بر خوردم. برای مهر پارسال است: سر «کارگاه نوشتن». استاد یک داستان کودک میخاند. و من از آن داستان این جمله را برداشتهام: « بدو برو بینم چه میکنی بچهابر.»
پشت این صفحه هم نوشتهام:
«اِلا
بزرگترین خواهشم اینه:
لطفن
یک ماه
هر روز
منتشر کن
مهم نیست چی
فقط منتشر کن.»
حالا که خاهش تو این است، حالا که خاهش من این است، «برو ببینم چه میکنی بچهابر.»
الهه نصیری
@elahebaseda