غیر منتظره
دیدمش خیلی اتفاقی بعد از سالها.
آمد جلو برای دست و روبوسی.
دست دادم فقط، بدون روبوسی.
میبارید قطرات بهت و تعجب از چشمانش.
منقلب شده بود در این چند سال.
پی برده بودم به این دگرگونی.
پی نبرده بود به دگرگونیاش.
بقچه پیچ کردم چند واژهی کم جان را با لبخندی سرد.
شوق داشت برای ماندن.
شتاب داشتم برای رفتن.
رفیقِ همان روزها بودم اما او دیگر آدمِ آن روزها نبود.
✍عفت عزیزی مهر