شعری که دلِ عصر جمعه را نمیگیرد، میپذیرد
عصرِ جمعه امروز رنگ و بوی دیگری داشت. همسفر واژهها شدم و در سرزمین شعر گلگشتی زدم. دل انگیز و روحنواز بود. استاد میخواند و خیالم با هر خط از آن صحنهای تازه را رصد میکرد.
استاد میگوید: «سالهاست عصر جمعه برایم دلگیر نیست.» دلگیری، رخوتِ سرد ثانیههاست. اوقاتی که بی هدف، یکنواخت رنگ روزمرگی میگیرد و میتباهد. ملالی که رکودزاست و شعر ملالشکنی قهار است. جاری میشود و خمودگی لحظهها را میزداید.
امروز شعر را در هیبتی دیگر شناختم. شعرهایی که در حصارِ قافیه و ردیف زندانی نیست. رها و آزاد، نثری آهنگین و پر مایه دارند.
آموختم، شعر فقط جوششی از خیال شاعر نیست. کوششِ* شاعر هم میتواند شعر را از وجودش بجوشاند. حالیا، عصر جمعه با وجود شعر دلگیر نیست. میشوید غبار روزها را و مینشاند طراوت دقایق را.
*تعبیر استاد کلانتری از معنای شعر
✍عفت عزیزی مهر