تصمیم آخر
مرددی دست بر گردن کدامیک بیاویزی. یک به یک در رفت و آمدند. هُرم نفسهای نخستین همکلامی هنوز گونههایت را مینوازد که دیگری چشمت را میگیرد. میآیی با او همراه شوی، هنوز نرسیده رهایش میکنی. همانی نیست که میخواستی. دقایق در گذرند.
عطر خوش آن یکی هوش از سرت میپراند.
ولولهای درونت چنگ میاندازد. میپنداری نخستینی که چشم از آن بر گرفتی، بهترینشان بود. بر میگردی تا دست در دستانش بیندازی اما وقتی سر میچرخانی فرسنگها از تو دور شده است. خیالت منتظرت خواهد ماند، اما خیالی باطل است. تنها رد سایهای از او خاطرت را میلرزاند.
قلم را بر میداری. از آخرین ایده شروع میکنی، مینویسی و مینویسی.
ایدهها چون دخترکانی سر به هوا از پسِ دیوارهای ذهنت سرک میکشند.
عزمت را جزم کردهای با دیدن هر کدام، جرعهای از آن بنگاری. تنها در این صورت همه را در کنار خود خواهی داشت.
✍عفت عزیزی مهر
داستانک