سرخوردگی رهایت نمیکند.
لبهی پرتگاهِ ناامیدی دست و پا میزنی.
باد تندی میوزد.
صدای شکستنِ شاخهی خشکی که گریبانش را گرفتهای میشنوی.
تنها هستی.
صدایت به جایی نمیرسد.
طوفان در راه هست.
برای ماندن تقلا میکنی.
چارهای باید بجویی.
دستت را از شاخه رها میکنی.
با دستِ دیگر، تنهی درخت را میگیری.
باد شاخه را به قعر اعماق میبرد.
به سقوطِ آن خیره میشوی.
طوفان میآید.
اما تو در امان ماندهای.
لبخند سردی به خود هدیه میدهی.
و تنهی درخت را محکمتر در آغوش میگیری.
✍عفت عزیزی مهر