در جنگ جهانی دوم، وقتی نیروهای شوروی به سمت برلین پیش میرفتند، یک سرباز آلمانی را که معلوم نبود چرا به تنهایی در مسیری پیش میرفت و گویا راه گم کرده بود، به اسارت گرفتند.
پیانویی در گوشهای افتاده بود.
به سرباز گفتند تا زمانی که پیانو بزند زنده میماند؛ و اگر از زدن پیانو دست بکشد او را بلافاصله خواهند کشت.
سرباز آلمانی بیست و دوساعت پیوسته پیانو نواخت و بعد به آرامی دستهایش را از روی پیانو برداشت و اشک ریخت.
نیروهای شوروی به او تبریک گفتند و سپس با گلولهای در سرش او را کشتند!
واقعیت همین است. واقعیت زندگی همین است. زشت و پلشت و بیفرجام!
ما همه داریم پیانوی خودمان را مینوازیم. ولی یادمان میرود که موجود خبیثی مثل مرگ دارد در اطرافمان مثل هوا میچرخد و هر لحظه ممکن است در کلهمان شلیک کند!
کاش کرونا و غبارروبی کرونا از مرگ ما را کمی هشیار کند و به پوچی و بیاعتباری جهان آگاه کند.
شاعر میگوید
بنگر به جهان، چه طرف بربستم؟ هیچ
وز حاصل عمر چیست در دستم؟ هیچ
شمع طربم ولی چو بنشستم، هیچ
من جام جمم ولی چو بشکستم، هیچ!