📚داستان های جالب وجذاب📚

#قسمت7
Channel
Logo of the Telegram channel 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bPromote
17.5K
subscribers
14
photos
2
videos
851
links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید


#دختری_در_روستای_غم_ها♥️

#قسمت7

دیگه به پسرعمه ام زنگ نزدم واقعا روم نمیشد دیگه باهاش تماس بگیرم با این #خیانتی که در حقش کردم دو هفته ای بود که خبرش نداشتم نامزدم برام گوشی آورد بعدش رفت #شهرستان سر کارش همون جایی که پدر و مادرم رفته بودن خانواده اینا هم همون جا بودن خیلی برام سخت بود جوری وانمود کنم که میخوامش🥺 بعضی وقتا گوشی خاموش میکردم یا برام زنگ میزد جواب نمی‌دادم اصلا دوست نداشتم باهاش صحبت کنم مادرم دیگه منو با خودش برد #شهرستان دیگه نزاشت اونجا بمونم #خواهر کوچکم دیگه تنها تر شد دیگه منم پیشش نبودم اونم مثل من مجبور بود به خاطر درسش اونجا بمونه وقتی رفتم شهرستان دیگه نامزدم بیشتر بهم نزدیک شد میومد اونجا پیشمون اونم میدونست که ما وضعمون زیاد خوب نیست پدرم #مریض بوده و این حرفا .‌‌..بعد چند وقت دیدم پسرعمه ام برای همون گوشی قایمکی که برام آورده بود زنگ زد بهم گفت چرا این کارو باهاش کردم ... بهش گفتم اونم #میدونست که منو بزور دادن و کاری از من بر نمیومد ...بهم گفت بیا باهم فرار کنیم😳 ازین طرف دلم میخواست ازون ور میگفتم اگه مارو بگیرن باهم بعد چی میشه نمیخواستم ازین زندگیش بدتر بشه گفتم نه ..بعد گفت میام پیشت یه چیز میاره که هردومون باهم بخوریم بمیریم😨واقعا دلم میخواست #بمیرم اما بازم پشیمون شدم بهش گفتم اگه هردومون یه جا بمیریم اونم پیش همدیگه مردم فکر میکنن حتما باهم #زنا کردیم که خودمونو کشتیم دیگه باز هم #پشیمون شدم اونم حالش خوب نبود دیگه رفته بود سمت مشروب خوردن با این #مشروب خوردنش مثلا میخاستم درداش کم بشه 😭 #مقصرشم من بودم الله منو ببخشه ..ولی دلم میخواست ببینمش #باهاش قرار گذاشتم که ببینمش اونم اومد وقتی دیدمش خیلی لاغر شده بود رو دستاش اسمم #خالکوبی کرده بود وقتی دیدم #حالم بد شد😱 گفتم چرا این کارو کردی چیزی نگفت اصلا زیاد اهل صحبت کردن نبود همیشه حرفاشو تو دلش نگه می‌داشت ولی مقصر تمام گناهانش من بودم😔 #الله منو ببخشه اونم ببخشه به خاطر #خالکوبی هایی که کرده بود دلم میخواست باهاش فرار کنم و برم جایی که #هیچ کس نباشه انگار همه چیزم اون بود واقعا من از کودکی ام خیری ندیدم یا شایدم #وابستگی بیش از حد من برا این بود که هیچ وقت محبتی از کسی ندیدم خیلی بهش #وابسته بودم نمیتونستم فراموشش کنم وقتی دیدمش بغلش کردمو بوسیدمش منی که یک #سال و نیم باهاش حرف میزدم دستش یه بار هم بهم نخورده بود اما حالا شدم دختری گناهکار دیگه افتادم تو #دام شیطان😭 یه چند ساعتی پیشم بود بعد رفت بعد چند ماه قرار عروسیمون گذاشتن #پسرعمه ام گفت عروسیمو بهم میزنه یا سر نامزدم یه بلایی میاره بهش گفتم بی خیال دیگه نمیخام آبرو ریزی بشه #واقعا از بی آبرویی میترسیدم ....دوباره رفتیم روستا اونجا قرار بود #عروسیم برگزار بشه و شب عروسی فرا رسید بدترین شب زندگیم شب عروسیم بود مثل #تجاوز بود برام😭💔

#ادامه‌داردان‌شاء‌الله...

https://t.center/dokhtaran_b
#تا_خدا_‌فاصله_ای_نیست

#قسمت7

😔یک روز پدرم اومد خونه نمیدونم باز تو بیرون چی بهش گفته بودن عصبانی شده بود اتاق کاکم رو باز کرد تمام شیشه هارو بیرون آورد... گفت این دفعه مثل سگ بمیر ؛ برادرم گفت: خدایا من از پدرم راضی هستم تو هم گناهش رو نادیده بگیر خدا ببخش...
🌨شبش برف میامد آنقدر سرد بود که بخدا من جلو بخاری سردم بود همش تو فکر برادرم بودم که الان تو چه وضعی هست رفتم بهش سر زدم گفتم کاکه به پدرم بگو ببخشدت گفت خواهرم از چی ببخشه مگه چه ناحقی گفتم نه بخدا آگه من یخ باشم و اونا آفتاب باید اونا آب بشن هیچ وقت پشیمون نمیشم...
پشت در صدای بهم خوردن دندون هاش رو میشنیدم ؛ گریه میکردم گفتم چیکار کنم برات؟ گفت برام دعا کن نه بخاطر اینکه تموم بشه این اذیتها بلکه بگو خدایا برادرم ببخش چون این اذیتها چیزی نیست یکی دو روزه تموم میشه...
وقتی شنید دارم گریه میکنم گفت خواهر تو اویاما رو میشناسی گفتم نه گفت بنیان گزار کاراته کیوکوشین بود یه کومونیست بود و سه سال تو یک جنگل تنهایی تمرین کرده تا شده یه استاد توی اون سرما....
☝️🏼حالا من به خاطر خدا سرمام میشه ؛ حالا اگر اون بتونه به خاطر یه ورزش تحمل کنه بخدا منم میتونم به خاطر خدایم تحمل کنم داشت دلداریم میداد....

اون شب وقتی رفتم پایین مادرم با پدرم دعواشون بود سر برادرم مادرم گفت اگر جگر_گوشم سردشه منم باید سردم باشه همه در و پنجره ها رو باز کرد...
🌪سرما از هر سوی میومد در عرض چند دقیقه خونه تبدیل شد به سردخونه ، پدر گفت من رو حرف خودم هستم تا بر نگرده از فکرش همین وضعه مادرم گفت احسانم مثل خودت لجباز است، اگر تصمیمی بگیره تا آخر هست پدرم گفت پس ببینیم کی کم میاره...
خوب بود که ما لباس داشتیم ولی برادر بدون لباس تا ساعت 3 این وضعش بود که پدرم در و پنجره ها رو بست مادرم گفت چرا میبندی؟ بخدا باید احسانم بیاد پایین به زور اوردیمش پایین لباس پدرم تنش کردیم تمام بدنش سرد سرد بود طوری که اصلا گرمایی نداشت تا صبح پایین بود تا اینکه پدرم رفت شیشه ها رو جا انداخت...
به برادرم گفت برو بالا لباسهای منو در بیار باز شروع شد شادی صبح زود زنگ زد گفت چه خبر از احسان امشب همش خوابش رو میدیدم منم گریم گرفت نتوانستم حرف بزنم...
زود آمد خونمون وقتی از بالای در به برادرم نگاه کرد گفت این چرا لباس تنش نیست؟ گفتم چند روزه این طوریه...

پدرم گفت چرا اومدی اینجا؟
گفت دوست دارم (شادی دختر عموی بزرگم بود و یکی یه دونه کسی به خاطر عموم چیزی بهش نمیگفت)
گفت چرا احسان لباس تنش نیست پدرم گفت دیگه خرجشو نمیدم بزرگ شده برای خودش تصمیم میگیره منم خرجیش رو نمیدم... شادی گفت من میرم رفت بیرون بعد چند ساعت لباس نو خریده بود گفت اینار و با پول تو نخریدم حالا در رو باز کن...

#ادامه‌داردان‌شاء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚

https://t.center/dokhtaran_b
📚داستان های جالب وجذاب📚
#روزگار_تلخ #قسمت6 9ماهم بود و کم کم درد زایمان اومد سراغم یه شب که خیلی دردم شدید بود مجبور شدم پسرم بزارم پیش آبجیم منو پدر و مادرم رفتیم قاین بیمارستان... تو مسیر بودیم که گوشیم زنگ خورد آبجیم بود گفت که پسرم خیلی بی قراری میکنه پسرم اینقد داد میزد…
#روزگار_تلخ

#قسمت7

با به دنیا اومدن پسر دومم انگار خدا بهم مژده داده بود اینقد خوشحال بودم که احساس میکردم خودم تازه متولد شدم بی هیچ غم و غصه ای زندگیمو میگذروندم روز به روز حالم بهتر میشد خبری ام از شوهرم نبود آخه تو جماعت نمیتونستیم باهاش در ارتباط باشیم اونم خبری نمیداد از خودش، تا اینکه یک ماه گذشت و سر وکله‌ش پیدا شد 😦
شنیدم تومسجد هست و قراره بیاد خونه وااااای قلبم داشت ازحلقم میزد بیرون😥 از استرس تب کردم کلا پس افتادم همه نگران شده بودن ولی مادرم میدونست که دلیل حال بدم بخاطر تنفر از شوهرمه اون شب به اندازه هزار شب بر من گذشت خیلی ناامید بودم
دلم گرفته بود😞
شوهرم سه روز هم تو مسجد بود گفتن باید اونجا بمونن دیگه این سه روز اندازه سه سال از عمرم کم کرد به مادرم گفتم دیگه نمیرم خونش همین الان طلاقم میگیرم ولی کسی گوشم نداد شوهرمم طلاقم نمیداد چون دلیلیم واسه طلاق نداشتم که به دادگاه برم بابام وسایلام برد خونه خودم منم رفتم😔 شوهرم اومد خونه خیلی سرد احوال پرسی کرد و بچه هارو بوسید و یه چای خورد و رفت😳
دیگه تا عصر اون روز نیومد خونه
شبش که اومد حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم اصلا خوشم نمیومد اصلا...
بااینکه من از شوهرم بدم میومد اونم اصلا رفتار سردشو تغییر نمیداد که من وابستش بشم انگار نه انگار زنش بودم هیچ محبتی ازش نمیدیدم روز به روز فاصلمون از هم بیشتر میشد 6ماه از به دنیا اومدن پسر دومم گذشت این 6ماه رو هر طور شد بزور تحمل کردم بعدش رفتم پیش عالم روستامون بهش گفتم من فقط طلاق میخوام هرچقد دلیل خواستن گفتم دلیلی ندارم فقط نمیخوامش واقعا نمیدونم چرا اینقد تنفر داشتم دیگه گفتن خودتون میدونید زیاد نصیحت کردن فایده نداشت من دلم راضی نمیشد(من میگم نمیخواستمش شاید شما خیلی ساده گذرکنین ولی عجیب نخواستنی بود) درحدی که داشت کارم به روانپزشک میرسید هرچی میگذشت تنفرم بیشتر میشد جوری که دیگه بچه هام که همه زندگیم بودن داشتن از چشمم میفتادن😔
تحمل زندگی سخت بود واسم

دیگه هر جور بود با اصرار زیاد تونستم دو طلاق ازش بگیرم😍
طلاق سوم رو گفتن سه ماه دیگه
سه ماه نشده بود که با پا درمیونی بزرگای فامیل قبل ازسه ماه دوباره با یه عقد منو برگردوند خونم .
از همون دوران نامزدیم که طلاق میخواستم خانوادم فقط از ترس آبروشون نمیزاشتن طلاق بگیرم در صورتی که اونموقع آبرومون شاید پیش مردم میرفت ولی الان آبروم پیش خدا رفت دوتا بچه اسیر شدن روحیه من پیر شد قلبم شکست و هزارتا بلای دیگه حرف مردم هم رو همه این دردها💔

#ادامه‌دارد‌ان‌شاء‌الله

📚داستان های جالب وجذاب📚
https://t.center/dokhtaran_b