📚داستان های جالب وجذاب📚

#حکایت_خواندنی
Channel
Logo of the Telegram channel 📚داستان های جالب وجذاب📚
@dokhtaran_bPromote
17.5K
subscribers
14
photos
2
videos
851
links
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚#حکایت خواندنی

روزی پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﺗﺎ ﻫﺮ ﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ﺣﮑﯿﻤﺎنه ﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ ﺑﻪ ﺍﻭﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯿﮑﻪ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻧﻮﺩ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.

شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ، ﻧﻬﺎﻝﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽ ﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼﺯﺩ ﻭﮔﻔﺖ: ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﻣﺎﻣﯽ ﮐﺎﺭﯾﻢ ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ...

سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪﻭﮔﻔﺖ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ ﻭﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﺧﻨﺪﯾﺪ
شاه ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ ﻣﯽ ﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮﻣﯽ ﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻻﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ .
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ.

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ،
ﺍﻧﻮ ﺷﯿﺮﻭﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ .
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ﭼﻬﺎﺭﺻﺪ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.

پرسیدند چرا با عجله میروید؟
گفت: نود سال زندگیِ با انگیزه و هدفمند، ازاو مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده وحکیمانه است، پس لایق پاداش است.
اگر می ماندم خزانه ام را خالی میکرد.

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.center/dokhtaran_b
📘#حکایت_خواندنی

زن نصف شب از خواب بیدار شد و دید که شوهرش در رختخواب نیست و به دنبال او گشت. شوهرش را در حالی که توی آشپزخانه نشسته بود و به دیوار زل زده بود و در فکری عمیق فرو رفته بود و اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و فنجانی قهوه‌ می‌‌نوشید پیدا کرد ...

در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد پرسید:چی‌ شده عزیزم این موقع شب اینجا نشستی؟!

شوهرش نگاهش را از دیوار برداشت و گفت:هیچی‌ فقط اون وقتها رو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات کرده بودیم ، یادته...؟!
زن که حسابی‌ تحت تاثیر قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد و گفت : آره یادمه...

شوهرش ادامه داد : یادته پدرت که فکر می کردیم مسافرته ما رو توی اتاقت غافلگیر کرد؟!

زن در حالی‌ که روی صندلی‌ کنار شوهرش می نشست گفت : آره یادمه، انگار دیروز بود!

مرد بغضش را قورت داد و ادامه داد : یادته پدرت تفنگ رو به سمت من نشونه گرفت و گفت: یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان آب خنک بخوری ؟!

زن گفت : آره عزیزم اون هم یادمه و یک ساعت بعدش که رفتیم محضر و...!

مرد نتوانست جلوی گریه اش را بگیرد و گفت: اگه رفته بودم زندان امروز آزاد می شدم😁

📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.center/dokhtaran_b
#حکایت‌_خواندنی‌_و_عبرت‌آموز📚

کاروانی دردل شبی تاریک که چشم چشم را نمی دید به بیابانی رسیده و بنا شد تا روشن شدن هوا در آنجا توقف کند.

قافله سالارِ با تجربه که با راه و جزئیات آن آشنایی کامل داشت مرتباً به مسافران تاکید میکرد که زمین این بیابان پوشیده از گیاهانی است که بوی خوشی دارند از طرفی این بیابان پُراز سنگهای ریز و درشت نیز میباشد تا جاییکه در توان دارید از سنگها جمع آوری نموده اما مبادا از گیاهان جمع آوری کنید چرا که به زودی با فواید سنگها و مضرات گیاهان آشنا خواهید شد!
مدت اقامت ما کوتاه و غیر قابل برگشت خواهد بود لذا تا میتوانید از فرصت استفاده نمایید.

در این بین گروهی به سفارش قافله سالار عمل نموده و با پرهیز از جمع آوری گیاهان خوشبو شروع به گِردآوری سنگهای کوچک و بزرگ نمودند اما در مقابل، عده ای هم با این توجیه که حمل سنگها مشکل بوده از برداشتن سنگ خودداری و در عوض به کندن گیاهان خوشبو مشغول شدند.

پس از گذشت ساعتی طوفانی شدید وزیدن گرفت. قافله سالار برای رسیدن به اولین کاروانسرا ناچار به حرکت کاروان گردید و در اواخر شب مجبور شد کاروان را از روی پلی طولانی که بر روی رودخانه ای خروشان ساخته شده بود شد عبور دهد. دقایقی بعد از عبور آخرین نفر ، از شدت طوفان پل بزرگ در هم شکسته و فرو ریخت. با عبور کاروان از پل به تدریج از تاریکی هوا کاسته شده و دیوارهای کاروانسرا نیز از دور نمایان می گشت.

آنچه در این میان عجیب می نمود صدای همهمه و ناله کاروانیان بود که با روشن شدن تدریجی هوا بلند و بلندتر می شد! و اما با ورود کاروان به کاروانسرا و روشن شدن کامل هوا فریاد مسافران به اوج خود رسید.
قضیه از این قرار بود که با روشن شدن هوا معلوم شد سنگهایی که قافله سالار به جمع آوری آن توصیه نموده بود جواهرهای ارزشمندی بوده است

علت ناله و حسرت افرادیکه از آن سنگها برنداشته بودند مشخص بود اما از دلیل حسرت کاروانیانی که به همراه خود سنگ داشتند که سوال شد در پاسخ گفتند افسوس میخوریم که چرا به برداشتن همین مقدار از این جواهرات بسنده نمودیم!

دلیل دیگر ناراحتی و حسرت بسیاری از مسافران کاروان این بود که متوجه شده بودند گیاهان خوشبویی که به همراه دارند نوعی گیاهی سمی بوده که به محض برخورد با دستشان آنان را مسموم نموده است!
در واقع تمام کاروانیان از افسوس اینکه چرا به توصیه های قافله سالار عمل ننموده یا بطور کامل آن سفارشات را عملی نساخته بودند فریاد واحَسرتا سر داده بودند!

آری عزیزان حکایت این داستان حکایت دنیا و آخرت ماست!

دنیا به منزله آن بیابان تاریک ، قافله سالار به منزله بزرگان دین ، سنگها در حکم واجبات و کارهای نیک ، گیاهان خوشبو به مَثابه گناهان ، پل غیر قابل برگشت به منزله مرگ و روشنایی روز به منزله دنیای پس از مرگ می باشد!

طبق آیات مبارکه قرآن یکی از اسامی روز قیامت، یوم الحسره ( یعنی روز اندوه ، افسوس و پشیمانی) می باشد.

تا فرصت داریم از غنیمتهای دنیا که همان واجبات و کارهای خوب میباشد بهره مند شده و فریب ظاهر جذاب گناهان را نخوریم که پشیمانی سودی نخواهد داشت👌


https://t.center/dokhtaran_b