منطق سودمندی و چالش «حق طبیعی»
#A 452
آرمان امیری
@armanparian - جرمی بنتهام معتقد بود که بهترین اعمال آن است که بیشترین شادی و کمترین درد را برای بیشترین مردم به همراه بیاورد. در مکتب فایدهگرایی که او بنیان گذاشت، این «بهترین عمل»، نه تنها بهترین تصمیم سیاسی، بلکه در عین حال یک تصمیم «اخلاقی» حساب میشد!
صراحت بنتهام به قدری عریان بود که مخاطبان بسیاری را به وحشت انداخت. در طول تاریخی که اغلب دست بالا با مذاهب دنیاگریز بوده، هرگونه تلاش برای تئوریزه کردن «لذتگرایی» نه فقط یک کفرگویی مذهبی، بلکه نوعی «وقاحت بیشرمانهی اجتماعی» محسوب میشد.
دشوار نیست که حدس بزنیم حتی منتقدان او نیز در عمل به گونهای رفتار میکردند که لذت و منافع خود را بیشتر کنند، (به یاد بیاوریم که کلیسا برای قرنها یکی از بزرگترین کانونهای ثروت و قدرت بود و حتی در مفاسد اخلاقی پیشگام به حساب میآمد) اما بنتهام چیزی را به زبان آورده بود که همچون «راز مگو» همه پنهان میکردند.
ایدهای که به انسانها وعدهی «لذت» میدهد، در عین جذابیت ظاهری، ترسهای خاص خودش را به همراه میآورد؛ انسان شاید بیش از آن میزان که لذتجو باشد، ترسخورده است! هراس از آنکه لذتجویی دیگران اصل بقای ما را به خطر بیندازد، آدمی را به این اندیشه سوق میدهد که تا حد امکان محدودیتها را بیشتر کنیم!
نگرانی آشنا که: اگر لذتجویی به بالهوسی و فساد منجر شد چه؟ در پیوند با هراس از «ارادهی اکثریت» تشدید شد: اگر اکثریت خواستند اموال من را تصاحب کنند چه؟ اگر اکثریت خواستند اقلیت را قتلعام کنند چه؟
این نگرانیها، با پسزمینهی همیشگی آموزههای دینی که در طول تاریخ اندیشه همواره بر نظرات انسانی سایه افکندهاند، بسیاری از اندیشمندان را به این فکر انداخت که برای آدمیان یک سری «حقوق طبیعی» قائل شوند. حقوقی که محصول توافق اجتماعی نیست، بلکه در عالمی برتر (عالم مُثُل – بارگاه الاهی – یا کتاب طبیعت!) ثبت و ضبط شده و انسانها حق تخطی از آن را ندارند. اما این قوانین طبیعی چه هستند؟ و چگونه قرار است از عالم برتر به دست ما برسند؟
اینجا دوباره جایی بود که هر اندیشمندی مساله را به سود خودش تفسیر کرد: افلاطون گفت که فقط ما فلاسفه بلدیم این را کشف کنیم! کشیشها مدعی شدند که فقط کلیسا میتواند مصادیقش را فهرست کند و برخی دیگر (که بیشتر شبیه تصور ما از دانشمندان علمی بودند) مدعی شدند یک سری فرمولهای پیشرفتهی علمی/عقلی وجود دارد که اگر خوب تربیت بشوید و «اهل» بشوید میتوانید آن را دریابید.
بدین ترتیب، طرح ایدهی «حقوق طبیعی»، نه تنها اصل مشکل بیم و هراسهای عمومی را برطرف نکرد، بلکه یک مشکل هم به مسالهی اصلی اضافه کرد: تصویب حدود قوانین و حقوق مردم، از دسترس اجماع عمومی خارج شد و به انحصار گروههای خاصی از اقلیت/نخبگان حاکم درآمد.
البته در اذهان استبدادزدهای که «امنیت» را مترادف «نظم استبدادی» قلمداد میکردند و «دموکراسی» را نشانگر «هرج و مرج و بیثباتی» میدانستند، این ایده همواره سطحی از آرامشبخشی را با خود به همراه داشت، به ویژه اینکه خصلت ایستا و مطلقگرای این حقوق با خوی غالبا محافظهکار عمومی که همواره تحولات آینده را با دیدهی تردید مینگرد سازگاری خوبی داشت.
توماس هابز، بدبینترین فیلسوف تاریخ اندیشه، یکی از حامیان ایدهی حقوق طبیعی بود. او با تعبیر معروفش که میگفت: «انسان گرگ انسان است»، تجسم کاملی از هراسهایی را به نمایش گذاشت که انسانها از کاهش قیدوبندها احساس میکردند؛ اما همین بدبینترین فیلسوف تاریخ هم همچنان اینقدری برای انسانها عقلانیت قائل بود که وقتی اوضاع ناشی از هرجومرج بیقانونی را میبینند، خودشان تصمیم میگیرند که دستگاهی از قواعد و قوانین را بنا کنند که نامش میشود: «دولت» و صرفا محصول توافق یا «قرارداد اجتماعی» است.
با این حال هابز بدبین، باز هم طاقت نیاورد و در عین حال که دولت را از هرگونه نظارت و پاسخگویی عمومی معاف کرد، همچنان دایرهی فعالیتهایش را به یک سری «حقوق طبیعی» محدود اسخت. آن هم حقوقی که که مصادیقش را فقط خود هابز تعیین میکرد!
برای خواندن ادامهی این یادداشت
«اینجا کلیک کرده» و یا از گزینه instant view استفاده کنید.
کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.