بحران اپوزوسیون هویتگرا!
#A 447
آرمان امیری
@armanparian - در بحث فلسفهی علم، تمثیلی برای توصیف پارادایمهای علمی وجود دارد که آنها را شامل یک هستهی مرکزی و یک جبّهی پوششی قلمداد میکند. یک گوی کروی را در نظر بگیرید که در مرکزش یک هستهی سخت وجود دارد و اصول بنیادین و اصلی را تشکیل میدهد. در اطراف این هستهی سخت، جبّهی نرم و انعطافپذیری وجود دارد که پیامدهای اصول بنیادین است اما قابلیت انعطاف و تغییر دارد. از همین الگوی توصیف، به خوبی میتوانیم برای تشریح وضعیت جریانات سیاسی نیز استفاده کنیم.
هر جریان سیاسی، طبیعتا باید اصول بنیادینی داشته باشد که تخطیناپذیر هستند و هستهی مرکزی این جریان را تشکیل میدهند. این اصول را میشود «پرنسیب» این جریان خواند و به چشم «خط قرمز»های جریان سیاسی به آن نگاه کرد. هرگاه این هستهی مرکزی به هر دلیل مخدوش شده یا ای بسا متلاشی شود، اصل وجود پارادایم یا جریان سیاسی با بحران مواجه خواهد شد و ای بسا بلاموضوع میشود. این دقیقا همان بلایی است که من احساس میکنم بر سر جریان اصلاحات در ایران آمده و از آنجا که هیچ خط قرمزی برای خودش تعریف نکرده، عملا به یک جریان بیپرنسیب و در نتیجه بیهویت بدل شده. اما اوضاع جریانات اپوزوسیون نیز به گونهی دیگری بحرانی شده است.
در مقابل هستهی سخت و مرکزی، هر جریان سیاسی باید مجموعهی بسیار گستردهای از رویکردها، ارزشها و سیاستها را داشته باشد که قابلیت انعطافپذیری داشته باشند تا بتواند در مواجهه با جریانات دیگر به سمت گونههایی از مذاکره، چانهزنی و ای بسا ائتلاف پیش برود. برای مثال، در حزب لیبرال، مسالهی «قداست مالکیت خصوصی» بخشی از هستهی سخت و پرنسیب بنیادین حساب میشود که قابل مذاکره و گفتگو نیست. اما این حزب میتواند مثلا بر سر چند درصد افزایش یا کاهش مالیات با دیگر احزاب سیاسی وارد رقابت و تعامل بشود. سطح و گسترهی سیاستهای «انعطافپذیر» یک جریان سیاسی، توانایی تعامل آن جریان و در نتیجه قدرت مانورپذیری و نقشآفرینی سیاسیاش را تعیین میکند.
حال جریانی را تصور کنید که هستهی مرکزی و متصلب خودش را به قدری گسترش داده که کل گوی کروی را اشغال کرده. یعنی هیچ جبّهی انعطافپذیری برای خودش باقی نگذاشته که بر سر آن بتواند با دیگران تعامل و گفتگو کند. این عارضهای است در نقطهی مقابل نابودی کامل هستهی مرکزی. چنین وضعیتی را من با توصیف بحران «هویتگرایی» توضیح میدهم. یعنی وضعیتی که یک جریان سیاسی، از تمامی ایدههایی که دارد برای خودش مسالهی «هویتی» میسازد و گمان میکند کوچکترین تعدیلی در هر موضعی، ولو در هر زمینهای که باشد، برایش یک شکست و مصداق نابودی است.
این بحران هویتگرایی، به اشکال مختلف و عناوین متفاوتی برای همهی ما آشناست و طرح بحث جدیدی نیست. مثلا به آن سیاست «همه یا هیچ» میگوییم. یا برایمان یادآور نوع کنشگری «چریکی / انقلابی» است که هرگونه تعامل سیاسی را مصداق «سازشکاری» قلمداد کرده و با برچسب «خیانت» تخطئه میکند. بحرانی که در نیمهی دوم دههی پنجاه بر فضای سیاسی منتقدان حکومت کاملا سیطره پیدا کرده بود و نتیجهاش را هم دیدیم. اما جالب و البته تاسفآور این است که نیم قرن بعد، در حالی که از هرگوشه و کناری تریبونها علیه روحیهی «۵۷ی» فعال هستند، دقیقا و عینا شاهد تکرار همان رویکرد غلط، این بار در میان مدعیان مخالفت با آن هستیم!
به عنوان یک مثال کاملا ملموس و عینی، من فکر میکنم شروط سهگانهای که شاهزاده پهلوی به عنوان مبنای عمل سیاسی خود قرار دادند یک الگوی بسیار درست و دقیق از شیوهی تشکیل یک هستهی بنیادین برای جریان سیاسی بود: «تمامیت ارضی، دموکراسیخواهی و سکولاریسم» سه اصل بنیادین هستند که بنده نیز به شخصه باور دارم نه تنها پاسخگوی بخش بزرگی از بحرانها و چالشهای امروز جامعه هستند، بلکه اساسا به قدری حداقلی و اساسی هستند که تحت هیچ شرایطی نمیتوانند مورد تخطی قرار بگیرند.
اما آنچه عملا در عرصهی عمومی شاهدش هستیم و به صورتی گسترده مورد انتقاد قرار میگیرد این است که برای بخش بزرگی از هواداران آقای پهلوی، این اصول حداقلی، تا سر حد جزییترین مسائل گسترش پیدا کردهاند و عملا هیچ حوزهی انعطافپذیری را باقی نگذاشتهاند. در تازهترین مصداقش، سخنان علی کریمی را داریم که مرز هستهی سخت و بنیادین خودش را به قدری گسترش میدهد که عملا هرکسی با «شخص شاهزاده پهلوی» مخالفتی کند، از دایرهی گفتگو بیرون پرتاب میشود!
برای خواندن ادامهی این یادداشت
«اینجا کلیک کرده» و یا از گزینه instant view استفاده کنید.
کانال «مجمع دیوانگان»
@DivaneSara
اینستاگرام «مجمع دیوانگان»
.