─ بعد از کلی فکر کردن و زیرِ نظر داشتنِ اطرافش، بلند شد و لباسهاش رو که پاره شده بودند، تکوند و به راه افتاد تا شاید به سرنخی برسه. هرچی بیشتر قدم میذاشت، با صحنههای عجیب و ترسناکتر مواجه میشد، سعی میکرد توجه نکنه و به راهش، ادامه بده تا شاید،، بفهمه دقیقاً کجا قرار داره. کمکم متوجهی ریزشِ قطرههای بارون شد. همیشه ترکیبِ خاک و بارون و یا به اصطلاح ''بوی نَم'' بهش آرامش میداد و این بارشِ بارون، میتونست باعث خوشحالیش، تو اوجِ ناراحتی و حالِ بدش، بشه. لحظهای مکث کرد و به آسمون خیره شد، قطرههای بارون رو صورتش، زیبایش رو صدبرابر کرده بود. ─ بعد از دقایقی، باز به راهش ادامه داد. هرچی بیشتر قدم میذاشت، شدتِ بارون بیشتر و هوا سردتر میشد. هنوز متوجهی چیزی نشده بود و با وجودِ حالش بدش، هنوز به راه رفتن ادامه میداد که ناگهان،،
ㅤㅤㅤㅤ ─ بعد از مدتی، بهوش اومد. نمیدونست دقیقاً کجاست و چرا به این روز افتاده. چشمهاش چیزی نمیدیدن و تنها فقط حسِ بویاییش کار میکرد.... بعد از گذشتِ مدتی و کلنجار رفتن با خودش، اطرافش براش واضحتر شدن. او..ن... اون اینجا چیکار میکرد ؟