دلم کمی خدا میخواهد

#پنجشنبه
Channel
Logo of the Telegram channel دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaPromote
462
subscribers
14.9K
photos
7.73K
videos
1.69K
links
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
از بَس که آرزویِ عزیزان به خاک رفت
یکْ لایه از زمین، همه از جنسِ آرزوست!



‌#غم #غمگین #دلتنگی #مرگ #پدر #مادر#شعر #تکست#تار#قبرستان #پنجشنبه_و_یاد_درگذشتگان🥀🥀🥀💔💔💔#آرزو #خاک


◤◥ دلم کمی خدا می خواهد ◤◥
╭┈───────❞❝࿐
@deltangie_khoda
╰─┈➤ •❥࿐❥᭄͚ٖٜ──
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عاشق‌تر از آنم‌
غیر از تو بخوانم
تو جان و جهانی
ای روح و روانم...💚✍️


.
#امام_حسین_علیه_السلام
#امام_علی_علیه_السلام
#کربلا
#زیارت
#پنجشنبه_های_حسینی

═══❖•ೋ°🏴°ೋ•❖═══
↪️ @deltangie_khoda ↩️
═══❖•ೋ°🏴°ೋ•❖═══
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM

" بِـسْمـِـ اللـّٰـهِ‌الـرَحْمـٰـانِــ الـرَحیــمـْـ "

_بگو که زندگی بدون این عشق 🪐❤️
_مگه زندگی میشه ؟!



#استوری
#پنجشنبه_های_حسینی
#حسین_طاهری
#هیئت
#کربلا
#امام_حسین
#ما_ملت_امام_حسینیم

💙🦋›↶ دلم کمی خدا می خواهد
💙🦋›↷@deltangie_khoda
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#پنجشنبه_های_حسینی

کم کم داره یادم میره حال و هوای حرمو...
پس کوچه‌های خلوتو نیمه شبای حرمو...

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]
🖇⿻↳@deltangie_khoda
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🎬 نماهنگ هوامو داری میدونم
🎙 حسین خلجی
#پنجشنبه_های_امام_حسینی


🚸▬▬▬••🍃🌸🍃••▬▬▬🚸
@deltangie_khoda
🌷🌷🌷
#دلنوشته

آهسته چند ضربه به در حمام زدم و گفتم مادر جان چیزی لازم ندارید
مادر از زادگاه برای دیدن فرزندانش آمده بود اینبار مهمان خانه من بود

دلم آشوب بود درحمام را باز کردم مادرم را دیدم که گیسوان درهم تنیده سپیدش را شانه می کشد نرم کننده را روی سرش خالی کردم ...موهایش به نرمی شانه شد

مادرم گفت خدا خیرت بدهد این دیگر چه بود از خودم خجالت کشیدم سالها بود که نرم کننده موی سر در بازار آمده بود و طفلک مادرم سرش را به سختی شانه می کرد بدون اینکه از او اجازه بگیرم لیف را پُر از کف صابون کردم و به تن نحیفش کشیدم دردش آمده بود و می گفت کافیست

دلم آشوب بود گوش به حرفش نمی دادم درست مثل وقتی که من بچه بودم و مرا به حمام می برد درست مثل موقعی که مرا کیسه می کشید و من دردم می آمد و او وعده سینما به من میداد که ساکت شوم

درست مثل همان روزها مادر پیرم را شستم حوله سپیدی را به دور تن نحیفش کشیدم مثل یک شاخه گل روی تختم نشاندمش موهایش را با سشوار خشک کردم لباسهایش را تنش کردم...

دلم آشوب بود هفته بعد مادرم پر زد اما لیف ماند ...تار موهای سپبدش در شانه ماند ... دخترم گفت مادر چرا صدای گریه ات در حمام قطع نمی شود گفتم بخاطر اینکه عُمر لیف حتی این شانه از عُمر مادر من بیشتر بود

مادر تنها فرشته روی زمین 👌

_________________________

#پنجشنبه_است یادی کنیم
از مسافرانی که روزی در کنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقیست
🌹با فاتحه وصلوات روحشان را شاد کنیم


🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما کما رَبَّیانی صَغیراً.
🍀(و بگو: پروردگارا! همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند، به آنان رحم و عطوفت خویش را فرو فرست.


🌷▓ دلم کمی خدا می خواهد
🌾•┈•ⓙ➬ⓞ➬ⓘ➬ⓝ•┈•🌾
چیزهایی که خیلی دیر میفهمیم

ته پیازو رنده رو پرت کردم توی سینک، اشک از چشم و چارم جاری بود. در یخچال رو باز کردم و تخم مرغ رو شکستم روی گوشت، روغن رو ریختم توی ماهیتابه و اولین کتلت رو کف دستم پهن کردم و خوابوندم کف تابه ، برای خودش جلز جلز خفیفی کرد که زنگ در رو زدند.

پدرم بود. بازم نون تازه آورده بود. نه من و نه شوهرم حس و حال صف نونوایی نداشتیم.

بابام می گفت:
نون خوب خیلی مهمه ! من که بازنشسته ام، کاری ندارم ، هر وقت برای خودمون گرفتم برای شما هم میگیرم. در می زد و نون رو همون دم در می داد و می رفت. هیچ وقت هم بالا نمی اومد. هیچ وقت.

دستم چرب بود، شوهرم در را باز کرد و دوید توی راه پله.
پدرم را خیلی دوست داشت. کلا پدرم از اون جور آدمهاست که بیشتر آدمها دوستش دارند ، این البته زیاد شامل مادرم نمی شود .

صدای شوهرم از توی راه پله می اومد که به اصرار تعارف می کرد و پدر و مادرم را برای شام دعوت می کرد بالا.

برای یک لحظه خشکم زد.

ما خانواده ی سرد و نچسبی هستیم. همدیگه رو نمی بوسیم، بغل نمی کنیم، قربون صدقه هم نمیریم و از همه مهم تر سرزده و بدون دعوت جایی نمیریم.

اما خانواده ی شوهرم اینجوری نبودن، در می زدند ومیامدند تو،روزی هفده بار با هم تلفنی حرف می زدند؛ قربون صدقه هم می رفتند و قبیله ای بودند.

برای همین هم شوهرم نمی فهمید که کاری که داشت می کرد مغایر اصول تربیتی من بود و هی اصرار می کرد، اصرار می کرد.
آخر سر در باز شد و پدر مادرم وارد شدند.
من اصلا خوشحال نشدم. خونه نا مرتب بود؛ خسته بودم.تازه از سر کار برگشته بودم، توی یخچال میوه نداشتیم...
چیزهایی که الان وقتی فکرش را می کنم خنده دار به نظر میاد اما اون روز لعنتی خیلی مهم به نظر می رسید!

شوهرم توی آشپزخونه اومد تا برای مهمان ها چای بریزد و اخم های درهم رفته ی من رو دید.
پرسیدم:
برای چی این قدر اصرار کردی؟

گفت:
خوب دیدم کتلت داریم گفتم با هم بخوریم.

گفتم:
ولی من این کتلت ها رو برای فردا هم درست می کردم.

گفت:
حالا مگه چی شده؟

گفتم:
چیزی نیست ؟؟؟ !!!
در یخچال رو باز کردم و چند تا گوجه فرنگی رو با عصبانیت بیرون آوردم و زیر آب گرفتم.

پدرم سرش رو توی آشپزخونه کرد و گفت:
دختر جون، ببخشید که مزاحمت شدیم. میخوای نونها رو برات ببرم؟

تازه یادم افتاد که حتی بهشون سلام هم نکرده بودم !

پدر و مادرم تمام شب عین دو تا جوجه کوچولو روی مبل کز کرده بودند.

وقتی شام آماده شد،
پدرم یک کتلت بیشتر بر نداشت.

مادرم به بهانه ی گیاه خواری چند قاشق سالاد کنار بشقابش ریخت و بازی بازی کرد.
خورده و نخورده خداحافظی کردند و رفتند و این داستان فراموش شد و پانزده سال گذشت.

پدر و مادرم هردو فوت کردند....

چند روز پیش برای خودم کتلت درست می کردم که فکرش مثل برق ازسرم گذشت:
نکنه وقتی با شوهرم حرف می زدم پدرم صحبت های ما را شنیده بود؟
نکنه برای همین شام نخورد؟
از تصورش مهره های پشتم تیر می کشد و دردی مثل دشنه در دلم می نشیند.
راستی چرا هیچ وقت برای اون نون سنگک ها ازش تشکر نکردم؟

آخرین کتلت رو از روی ماهیتابه 🍳بر می دارم. یک قطره روغن می چکد توی ظرف و جلز محزونی می کند!

واقعا چهار تا کتلت چه اهمیتی داشت؟!
حقیقت مثل یک تکه آجر توی صورتم می خورد:

"من آدم زمختی هستم"

زمختی یعنی:
ندانستن #قدر_لحظه ها،
یعنی نفهمیدن #اهمیت چیزها،
یعنی توجه به جزییات #احمقانه و ندیدن مهم ترین ها!

حالا دیگه چه اهمیتی داشت وسط آشپزخانه ی #خالی، چنگال 🍴 به دست کنار ماهیتابه ای که بوی کتلت می داد، آه بکشم؟😥

آخ. لعنتی، چقدر دلم تنگ شده براشون😢
فقط… فقط اگر الان #پدر و #مادرم از در تو می آمدند، دیگه چه #اهمیتی داشت خونه🏠 تمیز بود یا نه...؟
میوه 🍎🍇🍓🍌داشتیم یا نه...؟
همه چیز کافی بود:
من بودم و بوی عطر لباس مادرم😭 دست پدرم و نون سنگک😭....

#پدرم راست می گفت که:
#نون خوب خیلی مهمه!

من این روزها هر قدر بخوام می تونم کتلت درست کنم،
اما کسی زنگ این در را نخواهد زد😔
کسی که توی دستهاش نون سنگک گرم و تازه و بی منتی بود که بوی مهربونی می داد.
اما دیگه چه اهمیتی دارد؟
چیزهایی هست که وقتی از دستش دادی😞 اهمیتشو می فهمی...!

آخرین #پنجشنبه فروردین ماه و یاد درگذشتگان
با فاتحه و صلوات یاری کنیم از اونهایی که دیگه بین ما نیستن 😔
روحشون شاد و یادشون گرامی


دلم کمی خدا می خواهد. 🅹🅾🅸🅽
▇▇▇▇▇┅═•❥•❥•❥•❥ @deltangie_khoda
#داستانک
#دلنوشته

🔵«وقتی بچه بودی، عادت داشتی روی دوشم بنشینی، پدر نردبان بچه هایش است...» هروقت این جملات را از پدرم می شنیدم ،دلم می گرفت و برای پدرم غصه می خوردم....

پدر به چشم پسرش، بزرگ ترین و قوی ترین مرد دنیا است. او شخصیتی نیرومند داشت و سختی های روزگار موهایش را سفید کرده بود. از نوجوانی برای تامین زندگی خانواده اش دوندگی و کار و کسب درآمد را شروع کرد. همیشه تا دیر وقت کار می کرد، اما هرگز گله نمی کرد. علی رغم سختی هایی که در بیرون تحمل می کرد، در خانه همیشه چهره ای خندان داشت.

پدرم برای بهبود دادن به معاش و درآمد خانواده، یک حوضچۀ پرورش ماهی کرایه کرد. پولش را قرض گرفت؛ بچه ماهی خرید و هر روز به تغذیۀ آنها مشغول شد. چشم گذاشته بود که بچه ماهی ها زود رشد کنند. چادری کنار حوضچه زد و هر روز از صبح تا شب به آن، که امید خانواده شده بود، رسیدگی کرد. مادر مترصد بود که بعد از فروختن محصول، چند اسباب جدید به خانه اضافه کند. من و برادرم هم امیدوار بودیم کتاب های جدیدی بخریم.

اما یک روز با خبر غیرمنتظره ای که پدر به ما داد، همۀ رؤیاهایمان رنگ باخت. همۀ ماهی ها مرده بودند. سکوت مرگباری خانه را فراگرفت. صدای گریۀ مادرم را از اتاق می شنیدم که با خودش نجوا می کرد: «همه چیز تمام شد! این همه پول از دیگران قرض گرفته بودیم.» در این هنگام پدرم لبخندی به مادرم زد و گفت: «عیبی ندارد! موفقیت که قرار نیست به آسانی به دست بیاید! این شکست برای ما درس می شود.»

بعداً از پدرم پرسیدم: وقتی ماهی ها مردند، همۀ ما گریه می کردیم. چرا شما گریه نکردید؟

پدرم جواب داد: «مردها نباید گریه کنند، فوق فوقش باید از اول شروع کنند.»

پدرم برای جبران زیان مالی که بر خانواده وارد شده بود، خود را روزانه بیست و چهار ساعت وقف کار در کنار حوضچه کرد. دیگر کم پیش می آمد که او را ببینیم. چین های روی صورتش عمیق تر شد، موهایش سفیدتر شد و خیلی پیرتر از سنش به نظر می رسید. طوری که گاه از خودم می پرسیدم آیا این مرد که می بینم، پدر من است؟ آیا او واقعاً کمتر از 50 سال دارد؟

کم کم که بزرگ می شدم، عزمم را جزم کردم که برای بهتر و آسان تر شدن زندگی برای پدرم تلاش بیشتری بکنم و در زندگی موفق باشم.

در پایان سال 1998خدمت سربازی را تمام کردم و وارد دانشگاه ارتش شدم. حوضچۀ پرورش ماهی پدرم هم چند سال متوالی محصول خوبی داد. در تعطیلات زمستانی بعد از نیم سال اول تحصیلم در دانشگاه، با حقوقی که گرفته بودم، یک ریش تراش برقی برای پدرم هدیه خریدم. وقتی آن را به او دادم، پدرم ریش تراش را در دو دستش گرفت و مدتی طولانی به آن خیره شد. متوجه شدم که چشم هایش پر از اشک شد.

پدرم که مردی دارای شخصیت محکم و قوی، با هدیۀ کم ارزشی که از پسرش گرفته بود، متأثر شد و اولین بار گریه کرد. عشق پدر به فرزندان، عشقی عمیق و بزرگ است.

من هرگز اشک پدرم را فراموش نخواهم کرد.

#پنجشنبه است
به یاد همه آنهایی
که بین ما نیستند
و هیچکس نمی تونه
جاشون ‌رو توی قلبمون پر کنه
نثار روح پدران و مادران آسمانی
وهمه گذشتگانمان

بخوانیم فاتحة و صلوات🌹
روحشان شاد

🌀 @deltangie_khoda 🌀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
#دلنوشته
یک روز ، چشم باز می کنی و می بینی عزیز ترین آدمِ زندگی ات ، دیگر نیست !
کسی که تا دیروز خیال می کردی همیشه برایِ داشتنش و برایِ دوست داشتنش ، فرصت هست ،
کسی که فکرش را هم نمی کردی ، رفتنی باشد ...
به همین سادگی ، آدم ها می روند ،
و جایِشان ، برایِ همیشه خالی می مانَد !
عزیزانت را همین ثانیه دوست داشته باش ،
همین ثانیه قدرِشان را بدان ،
و همین ثانیه ، در آغوشِشان بگیر .
منتظرِ هیچ فردا و روزِ مبادایی نباش !
چه آدم ها که با زخمِ سکوت و تنهایی ، رفتند ،
چه دل ها که تا ابدیتِ تاریخ ، شکسته ماند ،
و چه دوستت دارم ها که تا همیشه ، میانِ حنجره هایِ زمان ، گیر کرد .
" مبادا " ؛ یعنی امروز ، یعنی الان ، یعنی همین لحظه !!!

نرگس‌صرافیان‌طوفان‌

☆در این #پنجشنبه فاتحه‌ای بخوانیم برای همه عزیزانی که در بین ما نیستند اما یادشان همواره با ماست

🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک
#تلنگر

بانویی متقی را می شناختم که در نکاح مردی بود که چندان در بند تقوا نبود، این مرد مدتی است که وفات کرده بود

این زن می گفت: با آنکه شوهرم مالی برای فرزندانش به ارث گذاشت فرزندان هیچ کدام در بند یاد کردن پدر به انعامی یا نمازی نبودند.

من بعد از آنکه سفره ایشان را جمع آوری می کردم خورده نانی یا استخوانی که بر سر سفره مانده بود، به نزد سگانی می بردم که در صحرای پشت منزل ما بودند و انتظار آن را می کشیدند، در نیتم می گذشت که من چون دسترسی بر خیراتی جهت آن مرحوم ندارم، این عمل اگر اثر خیری دارد به او رسد.

شبی در خواب دیدم که او به من گفت: همین استخوان ها که برای من می فرستی آرامشی برای من است.

باری ای عزیز! تا فرصت داری:

برگ عیشی به گور خویش فرصت
کس نیارد ز پس تو پیش فرست

مباد اینجا بر سر سفره ای صد رنگ نشینی و در آن جا محتاج استخوانی باشی که جلو سگی اندازند.


نویسنده : استاد کریم محمود حقیقی


#پنجشنبه_است...

یادی کنید از دلهایی که در زیر خاکند و لحظه به لحظه و دقیقه به دقیقه چشم انتظار

روزی می‌آید، ما در زیر خاک چشم انتظاریم که یادی کنند و یا سراغی بگیرند..

برای شادی روح تمام اموات هدیه کنیم #فاتحه_وصلوات🌹

⚫️🔅 @deltangie_khoda 🔅⚫️
🌷🌷🌷
#دلنوشته

آهسته چند ضربه به در حمام زدم و گفتم مادر جان چیزی لازم ندارید
مادر از زادگاه برای دیدن فرزندانش آمده بود اینبار مهمان خانه من بود

دلم آشوب بود درحمام را باز کردم مادرم را دیدم که گیسوان درهم تنیده سپیدش را شانه می کشد نرم کننده را روی سرش خالی کردم ...موهایش به نرمی شانه شد

مادرم گفت خدا خیرت بدهد این دیگر چه بود از خودم خجالت کشیدم سالها بود که نرم کننده موی سر در بازار آمده بود و طفلک مادرم سرش را به سختی شانه می کرد بدون اینکه از او اجازه بگیرم لیف را پُر از کف صابون کردم و به تن نحیفش کشیدم دردش آمده بود و می گفت کافیست

دلم آشوب بود گوش به حرفش نمی دادم درست مثل وقتی که من بچه بودم و مرا به حمام می برد درست مثل موقعی که مرا کیسه می کشید و من دردم می آمد و او وعده سینما به من میداد که ساکت شوم

درست مثل همان روزها مادر پیرم را شستم حوله سپیدی را به دور تن نحیفش کشیدم مثل یک شاخه گل روی تختم نشاندمش موهایش را با سشوار خشک کردم لباسهایش را تنش کردم...

دلم آشوب بود هفته بعد مادرم پر زد اما لیف ماند ...تار موهای سپبدش در شانه ماند ... دخترم گفت مادر چرا صدای گریه ات در حمام قطع نمی شود گفتم بخاطر اینکه عُمر لیف حتی این شانه از عُمر مادر من بیشتر بود

مادر تنها فرشته روی زمین 👌

_________________________

#پنجشنبه_است یادی کنیم
از مسافرانی که روزی در کنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقیست
🌹با فاتحه وصلوات روحشان را شاد کنیم


🌼 وَ قُلْ رَبِّ ارْحَمْهُما کما رَبَّیانی صَغیراً.
🍀(و بگو: پروردگارا! همان گونه که آنها مرا در کودکی تربیت کردند، به آنان رحم و عطوفت خویش را فرو فرست.


🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک

صلوات سبب رفع عذاب قبر

صلوات سبب رفع عذاب قبر است، چنانچه زنی دختری داشت آن دختر وفات نمود و مادرش در خواب دید که به عذاب الیم و عقاب عظیم گرفتار است و با اندوه بسیار از خواب بیدار شد و زاری آغاز نمود چند روز به حال فرزندش اشک میبارید و مینالید تا این که بار دیگر آن دختر را در خواب دید. خوشحال و شادمان و در روضه فردوس خرامان اشک میریخت و به او گفت: ای دختر آن چه بود که من میدیدم و این چه صورت است که مشاهده میکنم؟
جواب داد: ای مادر! به جهت گناهان خود در عذاب بودم چنانچه دیدی و در این روز ها عزیزی به کنار قبر ما گذشت و چند نوبت صلوات فرستاد و ثواب آنها را به اهل گورستان بخشید و حق تعالی به برکت آن صلوات عذاب را از اهل گورستان برداشت.
پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) نیز فرمودند:
بسیار بر من صلوات بفرستید. زیرا که صلوات فرستادن بر من نور است در قبور، و نور است در صراط، و نور است در بهشت.

📚بحارالانوارج۹۴

#پنجشنبه_است

آنهایی ڪه مهلت
دنیایشان تمام شده در
آن سوےمرزهاےمرگ منتظرند

دریغ نڪنیم تمام اموات
را خصوصا آنها ڪه
به گردن ما حق دارند را
مهمان ڪنیم به #فاتحه
و #صلواتے و یا #خیراتی🌹

🌀 @deltangie_khoda 🌀
‌‌╲\   ╭``┓ ‌                     
╭``🖤``╯  
┗``╯  \╲‌
#دلنوشته

🎐مادرش زولبیا دوست داشت ،
و پدرش بامیه !
نیم کیلو بامیه خرید ، و نیم کیلو زولبیا و رفت خانه !
کلید انداخت ، در را باز کرد و رفت سمت آشپزخانه ،
وسایل سفره افطار را آماده کرد ، و همه چیز را سر جایش گذاشت!
زولبیا، بامیه، پنیر، نان، سبزی و گردو،
نشست سر سفره،
دو قاب عکس را آورد،
یکی کنار زولبیا و دیگری کنار بامیه...😔

قدر عزیزانمون رو تا کنارمون هستن بیشتر بدونیم....و اگر از دنیا رفتند براشون طلب مغفرت کنیم

📜در روایات پیامبر خدا و اهل بیت گرامی اش ــ علیهم السلام ــ تأکید شده است که دعای فرزند سبب فزونی جایگاه والدین در سرای دیگر میشود به گونه ای که باعث شگفتی شان خواهد شد. برای نمونه از رسول خدا نقل شده است که فرمود:"خداوند تبارك و تعالى هنگامى كه بنده را درجه ‏اى بالا مى ‏بَرَد، بنده مى ‏گويد: خداوندا! اين درجه، ازچه روى به من داده شده است؟ خداوند مى ‏فرمايد: به سبب دعای فرزندت در حقّ تو".

(📚 السنن الكبرى: ج 7 ، ص 126 ، ح 13459)

🤲خداوندا در این آخرین #پنجشنبه ماه رمضان

🌼"رَبَّنَا اغْفِرْ لي‏ وَ لِوالِدَيَ‏ وَ لِلْمُؤْمِنينَ يَوْمَ يَقُومُ الْحِساب" یعنی: "پروردگارا من و پدر و مادرم و همه مؤمنان را روزي كه حساب بر پا می‏ شود بيامرز".(‏سوره ابراهیم، آیه ۴۱)

🌸شادی روح تمام پدران و مادران آسمانی #فاتحه_و_صلواتی ره توشه ميکنيم...باشد که پروردگار بيامرزدشان و بيامرزدمان...🌹


🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک
#تلنگر

بانویی متقی را می شناختم که در نکاح مردی بود که چندان در بند تقوا نبود، این مرد مدتی است که وفات کرده بود

این زن می گفت: با آنکه شوهرم مالی برای فرزندانش به ارث گذاشت فرزندان هیچ کدام در بند یاد کردن پدر به انعامی یا نمازی نبودند.

من بعد از آنکه سفره ایشان را جمع آوری می کردم خورده نانی یا استخوانی که بر سر سفره مانده بود، به نزد سگانی می بردم که در صحرای پشت منزل ما بودند و انتظار آن را می کشیدند، در نیتم می گذشت که من چون دسترسی بر خیراتی جهت آن مرحوم ندارم، این عمل اگر اثر خیری دارد به او رسد.

شبی در خواب دیدم که او به من گفت: همین استخوان ها که برای من می فرستی آرامشی برای من است.

باری ای عزیز! تا فرصت داری:

برگ عیشی به گور خویش فرصت
کس نیارد ز پس تو پیش فرست

مباد اینجا بر سر سفره ای صد رنگ نشینی و در آن جا محتاج استخوانی باشی که جلو سگی اندازند.

✍🏻حدیث آرزومندی
نویسنده : استاد کریم محمود حقیقی


#پنجشنبه_است...

یادی کنید از دلهایی که در زیر خاکند و لحظه به لحظه و دقیقه به دقیقه چشم انتظار

روزی می‌آید، ما در زیر خاک چشم انتظاریم که یادی کنند و یا سراغی بگیرند..

برای شادی روح تمام اموات هدیه کنیم #فاتحه_وصلوات🌹

🌀 @deltangie_khoda 🌀
#داستانک

روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟ خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله ، موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟ خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟ قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و... کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی ! "چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی ! موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد !

************

خداوند در مورد یحیی ـ علیه السلام ـ می‌فرماید: «او را سفارش به نيکى به پدر و مادرش نموديم » و در مورد عیسی می‌فرماید:«خداوند مرا نسبت به مادرم نیكوكار قرار داده است و جبار و شقی قرار نداده است. »

تا وقتی از نعمت حضور پدرو مادر بهره مند هستید قدرشان را بدانید قبل از اینکه از فقدانشان محزون گردید....
#پنجشنبه است ...
برای شادی روح همه پدران و مادران آسمانی که یادشان و مهرشان در دلمان جاودانه هست بخوانیم #فاتحه_و_صلوات🌹


🌀 @deltangie_khoda 🌀
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
#کلیپ
#دلنوشته
یک روز ، چشم باز می کنی و می بینی عزیز ترین آدمِ زندگی ات ، دیگر نیست !
کسی که تا دیروز خیال می کردی همیشه برایِ داشتنش و برایِ دوست داشتنش ، فرصت هست ،
کسی که فکرش را هم نمی کردی ، رفتنی باشد ...
به همین سادگی ، آدم ها می روند ،
و جایِشان ، برایِ همیشه خالی می مانَد !
عزیزانت را همین ثانیه دوست داشته باش ،
همین ثانیه قدرِشان را بدان ،
و همین ثانیه ، در آغوشِشان بگیر .
منتظرِ هیچ فردا و روزِ مبادایی نباش !
چه آدم ها که با زخمِ سکوت و تنهایی ، رفتند ،
چه دل ها که تا ابدیتِ تاریخ ، شکسته ماند ،
و چه دوستت دارم ها که تا همیشه ، میانِ حنجره هایِ زمان ، گیر کرد .
" مبادا " ؛ یعنی امروز ، یعنی الان ، یعنی همین لحظه !!!

نرگس‌صرافیان‌طوفان‌

☆در این #پنجشنبه فاتحه‌ای بخوانیم برای همه عزیزانی که در بین ما نیستند اما یادشان همواره با ماست

🌀 @deltangie_khoda 🌀
🍃🌸🍃🌸🍃

پروردگارا🙏

در این صبح زیبای پاییزیی🍁

آرامش را همچون قطره های باران 🌨

آرام و بیصدابه سرزمین قلب کسانی

که برایم عزیزند بباران🌨

پرﻭﺭﺩﮔﺎﺭﺍ🙏

ﺗﻤﺎﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﻭ ﻫﺴﺘﯿﻤﺎﻥ ﺭﺍ 💕

آﺭﺯﻭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ💕

ﻏﺮﻕ ﻣﺤﺒﺖ ﻭﻧﮕﺎﻩ ﻣﻌﺠﺰﻩ ﮔﺮﺕ بفرما 💕

#پنجشنبه_پاییزیتون_بخیر🌸🍃

🍃🌸🍃🌸🍃
♏️ @deltangie_khoda
#پنجشنبه و
#بخشش خدا و درب رحمت
عزیزان سفر کرده
#دستشان_ازدنیاکوتاه است
به امید ما #نشسته_اند
برایشان #طلب_آمرزش کنید
با خواندن فاتحه وصلوات🙏

♏️ @deltangie_khoda