دلم کمی خدا میخواهد

#قسمت_سی_و_سوم
Channel
Logo of the Telegram channel دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaPromote
462
subscribers
14.9K
photos
7.73K
videos
1.69K
links
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
سلسه مباحث #انسان_موفق

برگرفته از سمینارهای دکتر فرهنگ

#قسمت_سی_و_سوم
#من_زنده ام🌷
#قسمت_سی_و_سوم

قرار بر این شد هنگام غروب وقتی مردم مردگانشان را ترک می کنند ما وارد قبرستان شویم و با آنها گفت و گو کنیم و به سوی عزرائیل دست دراز کنیم و حیاتمان را به مماتمان گره بزنیم.

مرگ اگر مرد است گو نزد من آی
تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
من از او جانی ستانم جاودان
او زمن دلقی ستاند رنگ رنگ

در کنار آن مردگان، در قبرهای خالی ساعتی خوابیدیم و احساس مرگ و ورود به عالم دیگر را تجربه می کردیم. سخت ترین تکلیف، دوستی با عزرائیل و تمرین این مراوده و مراقبه بود. بعضی از ما مثل فریده حمیدی و صدیقه آتش پنجه مشق ها را خیلی جدی می گرفتند و با هیچ درسی شوخی نداشتند اما من و زهرا الماسیان برای اینکه بتوانیم بر ترسمان غلبه کنیم با صدای بلند می خندیدیم و با هم حرف می زدیم که تنهایی را احسای نکنیم. با خودمان میوه برداشته بودیم و می گفتیم ما از میوه های بهشتی می خوریم. هرچند لحظه یکبار بچه ها به ما تذکر می دادند یادتان رفته استاد می گفت: صدای قهقه خنده، یعنی وسوسه ی شیطان. حتی اگر خوشحال شدید فقط باید تبسم کنید. همه ی مشق ها و تکالیف استاد قابل تحمل و شدنی بود; گرسنه و تشنه با کوله پشتی در سرما و گرما از کوه های خرم آباد بالا رفتن، در سرما لباس نازک پوشیدن، در گرمای مرداد پالتوی پشمی پوشیدن، روزهای طولانی چشم و لب از طعام برداشتن، نمازهای شبانه و ذکرهای طولانی، قدرت جلوگیری از خشم، احسان به پدر و مادر و بستگان، دروغ نگفتن و توجه به مستحبات، رشته های وابستگی و دلبستگی را تا سر حد پذیرش مرگ و ... فقط ماندن در قبر مرده ها و گفت و گوی شبانه با مردگان برایم دشوارترین تکلیف بود.
سلمان وسید که در جریان کلاس های آقای مطهر، شاهد تغییرات اخلاق و رفتاری و انزوا و گوشه گیری من بودند، در بعضی از برنامه ها به صورت آشکار ما را همراهی می کردند و در بعضی برنامه ها ، پنهانی ما را تعقیب می کردند.
آخرین باری که به قبرستان رفتیم، هر چهار نفرمان در قبرها با فاصله از یکدیگر خوابیدیم. تقریبا نزدیک غروب و تاریکی شب بود و یک ساعت از ماندنمان در قبرها گذشته بود، بیشتر از همیشه مشغول حسابرسی تقصیر و معاصی و ذکر بودیم که صدای پارس سگ های ولگرد قبرستان به قبرهایی که در آن خوابیده بودیم نزدیک تر شد. اصلا نمی شد از این صدا و صحنه نترسید; حتی فریده و صدیقه که از من جدی تر بودند، بی آنکه تردید کنند با تمام قدرت و توان از قبرها بیرون پریدند. با سرعت از قبرستان دور می شدیم و می دویدیم و فریاد می کشیدیم و صدای سگ ها لحظه به لحظه بلندتر و وحشیانه تر می شد. وقتی به بیرون قبرستان رسیدیم به هم نگاه کردیم. چنان رنگمان را باخته بودیم و زبانمان بند آمده بود که همدیگر را نمی شناختیم .وقتی ماجرا را برای استاد نقل کردیم از عمل خودمان هم شرمنده هم پشیمان بودیم.ایشان گفت:از چه ترسیده اید؟مردگان که مرده اند و گرفتار اعمال خودند و با شما کاری نداشتند سگان هم با لاشه های مردگان مانوسند آنها هم با شما کاری نداشتند.
اگر شما همانجا می ماندید و نمی دویدید سگ ها شما را دنبال نمی کردند.تا کسی از سگ نگریزد و از او نترسد سگ با او کاری ندارد. اما اقرار صادقانه ی شما که هنوز زیر سلطه ی ترس هستید قابل تقدیر است.
زمانی از ترس خودمان بیشتر شرمنده شدیم که فهمیدیم سگی در بین نبوده بلکه این سلمان وسید بوده اند که گوشه ای از قبرستان پنهان شده وبا صدای سگ ما را دنبال می کردند تا رشته ی دوستی ما با فرشته ی مرگ را قطع و ما را از قبرستان دور کنند.
گروهک ها هر روز در یک گوشه ی شهر درگیری ایجاد می کردند یا بمب می گذاشتند.عموما از طریق مرز عراق اسلحه ،نارنجک و بمبهای دستی وارد شهر می شد و در دست وبال مردم کوچه و بازار قرار می گرفت.
علی اصغر زارعی که معاون فرمانده ی سپاه آبادان و از فارغ التحصیلان دانشکده ی نفت بود ،جریان شناسی احزاب سیاسی را به ما آموزش می داد.در همین کلاسها ضرورت جذب نیروهای ذخیره ی خواهران برای گذراندن آموزش های نظامی ،امداد و سیاسی فراهم شد.

♏️ @deltangie_khoda