#راز_خشنودی_خدا 5
#قسمت_اول من در شهر رى زندگى مى كنم و از دوستداران اهل بيت(عليهم السلام) هستم و همواره خدا را به خاطر نعمت شيعه بودن، شكر مى كنم.
حكومت عبّاسيان به خاطر وحشتى كه از شيعيان داشتند، همواره تلاش مى كردند تا آنها را تحت فشارهاى مختلف قرار دهند.
يكى از اين فشارها گرفتن ماليات هاى بسيار سنگين از شيعيان بود و هدف از اين كار اين بود كه هيچ گاه شيعيان نتوانند به استقلال اقتصادى برسند.
به هر حال فرماندار شهر رى، ماليات بسيار سنگينى براى من معلوم كرده بود كه اگر همه زندگى خود را مى فروختم، نمى توانستم آن را پرداخت كنم.
در واقع هدف حكومت اين بود كه شيعيان همواره در فقر و بيچارگى باشند و به قول معروف، هميشه به فكر فراهم نمودن آب و غذاى خانواده خود باشند و فرصت پرداختن به بحث هاى سياسى و تشكيل حكومت را نداشته باشند.
من در فكر بودم كه چه كنم، آيا خانه و كاشانه خود را بفروشم و اين پول زور را بدهم؟
در اين فرصت فرماندار شهر، عوض شد و از طرف حكومت بغداد، شخص ديگرى به عنوان فرماندار معرّفى شد.
از آن جهت كه ميزان ماليات هر كس در دفترى مخصوص ثبت شده بود، مأموران اخذ ماليات به سراغ تك تك افراد مى رفتند و هر طورى كه بود آن مبلغ را دريافت مى كردند.
من با خود فكر مى كردم كه به زودى نوبت من خواهد شد و آن وقت بايد كل زندگى خود را براى ماليات بدهم.
يك روز يكى از دوستانم به ديدن من آمد و وقتى نگرانى زياد مرا متوجّه شد، به من گفت:
شنيده ام كه فرماندار جديد به امام كاظم(عليه السلام) علاقه زيادى دارد، به نزد او برو و به او بگو كه از شيعيان آن حضرت هستى، او براى تو تخفيفى در نظر خواهد گرفت.
من از اين سخن دوست خود بسيار تعجّب كردم و گفتم: چگونه مى شود، يك شيعه در حكومت ظلم و ستم خدمت كند؟
دوستم در پاسخ گفت: اين دستور خود امام كاظم(عليه السلام) است كه بعضى از شيعيان در اين حكومت مشغول كار شوند و از اين طريق به خلق خدا خدمت كنند.
من با شنيدن اين سخن، بسيار خوشحال شدم امّا باور نمى كردم، راستش را بخواهيد خيلى نگران بودم، مى ترسيدم كار از اين هم كه هست بدتر شود، چرا كه اگر اين مطلب دروغ از آب درآيد من در گرفتارى بيشترى خواهم افتاد، اگر فرماندار از دشمنان سرسخت شيعه باشد، حتماً ماليات مرا از اين هم بيشتر خواهد كرد. خدايا! چه كنم؟ به كجا پناه ببرم؟
يك روز در حالى كه بسيار ناراحت بودم به اين فكر افتادم كه بلند شوم و به شهر مدينه بروم و خدمت امام مهربان خويش برسم و از او كمك بطلبم.
مگر من شيعه امام كاظم(عليه السلام) نيستم؟، خوب چرا مشكل خود را با آن حضرت در ميان نگذارم.
تصميم خود را گرفتم و با اوّلين كاروانى كه به سرزمين حجاز مى رفت به مدينه رفتم زيرا امام در آن شهر سكونت داشت.
وقتى به مدينه رسيدم، بعد از زيارت حرم رسول خدا(عليهم السلام) به خانه امام كاظم(عليه السلام) رفتم و بعد از عرض سلام و ادب، اوضاع و احوال پريشان خود را به آن حضرت گفتم.
آن حضرت مقدارى فكر كرد و بعد از آن قلم و كاغذى طلبيد و شروع به نوشتن كرد.
وقتى نوشتن نامه تمام شد، امام(عليه السلام) مرا صدا زند و به من فرموند: اين نامه را براى فرماندار شهر رى ببر و سلام مرا هم به او برسان.
اين جا بود كه فهميدم فرماندار جديد شهر رى، از شيعيان مى باشد.
آيا مى خواهى نامه امام كاظم(عليه السلام) را براى شما نقل كنم؟
اين نامه بسيار كوتاه و مختصر بود:
به نام خدا
آگاه باش، خداوند در عرش خود سايه رحمتى دارد كه فقط سه نفر را در آن جا مسكن مى دهد:
كسى كه به برادر خود نيكى كند، غمى از دل برادر خود بزدايد و يا قلب برادر خود را خوشحال كند.
بدان كه آورنده نامه، برادر دينى تو است.
والسّلام.
اين نامه امام كاظم(عليه السلام) بود و تو خود مى دانى كه به خاطر مسايل امنيتى نامه را بايد بسيار كوتاه مى نوشت و از ذكر نام خوددارى مى كرد.
من نامه را گرفتم، آن را بوسيدم و با امام(عليه السلام) خداحافظى كردم و به سوى شهر و ديار خود حركت كردم.
چون به شهر رى رسيدم به خانه خود رفتم و در فكر فرو رفتم كه چگونه اين نامه را به دست فرماندار برسانم، اگر اطرافيان فرماندار مى فهميدند كه من نامه اى از امام كاظم(عليه السلام) براى فرماندار آورده ام، هم براى من و هم براى فرماندار درد سر درست مى شد، چون نيروهاى اطّلاعاتى خليفه عبّاسى همه جا بودند و همه امور را زير نظر داشتند.
سرانجام به اين نتيجه رسيدم كه خودم به در خانه فرماندار بروم و نامه را به او تحويل بدهم.
براى همين يك شب كه هوا حسابى تاريك شده بود به طرف خانه فرماندار حركت كردم، عدّه اى از سربازان از خانه او محافظت مى كردند، آنها تا مرا ديدند از من سؤال كردند كه اين جا چه مى كنى و چه مى خواهى؟
گفتم: مى خواهم فرماندار را ببينم.
آنها با تندى به من نگاه كردند و گفتند: فردا صبح بيا و فرماندار را ببين.
🌀❣ @deltangie_khoda ❣🌀