دلم کمی خدا میخواهد

#داستان_واقعی
Channel
Logo of the Telegram channel دلم کمی خدا میخواهد
@deltangie_khodaPromote
462
subscribers
14.9K
photos
7.73K
videos
1.69K
links
خدا کسیست که باید به دیدنش برویم... خدا کسی که از آن سخت می‌ هراسی نیست🤗🌱 کپی حلال است🌹 🔹️مدیریت:👇 @Someone_is_alive •[کانالمون تو سروش هم با همین اسم ايجاد شده]•
ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂🌼🍂
ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂🌼🍂
ـ⁣⁣⁣⁣🍂🌼🍂
ـ⁣⁣⁣⁣🌼🍂
ـ⁣⁣⁣⁣🍂 #داستان_واقعی

چندوقت پیش یه زوج جوون که کمتر از پنج سال از ازدواجشون می‌گذشت و فقط سه ماه از تولد اولین بچه‌شون گذشته بود، تصمیم می‌گیرن برن حج. نوزادسه‌ماهه‌شون رو هم می‌سپرن به مامان‌بزرگش.

⭕️ مامان‌بزرگ که خودش هم یه نوزاد داشته، با کمال میل قبول می‌کنه که از نوه‌اش مراقبت کنه؛ چون فکر می‌کرده می‌تونه هم‌زمان به بچه و نوه‌ش شیر بده.

🔸 تقریباً یه ماه این بچه پیش مامان‌بزرگ مادریش می‌مونه و از شیر اون تغذیه می‌کنه. بعد از برگشتن بابا و مامان نوزاد از حج، بچه رو برمی‌گردونه پیش مادرش.

❗️چند وقت بعد، مامان‌بزرگ می‌ره یه جلسه روضه و در ضمن صحبت‌های سخنران جلسه، از احکام شیردادن به بچه مطلع می‌شه. اینجاست که دنیا جلوی چشمش تیره‌وتار می‌شه!

😱 سخنران می‌گه: اگه مامان‌بزرگی به نوه دختریش شیر بده، مادر و پدر بچه برای همیشه به هم حرام می‌شن و باید سریع از هم جدا شن! دیگه هیچ راهی هم برای بازگشت به زندگی و ازدواج مجددشون وجود نداره.

💔 مامان‌بزرگ بعد از این جلسه، شروع می‌کنه به تحقیق از همه مراجع درباره‌ حکم شرعی و فقهی این موضوع و متوجه می‌شه که بله، درسته. همه مراجع حکم به «حرمت ابدی» این زوج دادن و هیچ راه حلی برای رفع این مشکل وجود نداره.

🔺 منبع: خبرگزاری ایسنا.

📌اصلاحیه: مادربزرگه خوب نگشته؛
برخلاف اکثر قریب به اتفاق مراجع، آقای مکارم می‌گن: این کار اشکال نداره و زن و شوهر به هم حرام نمی‌شن.

💛🔗¦↫#مادربزرگ
🧡🔗¦↫#شیر_دادن
♥️🔗¦↫#احکام_به_زبان_ساده

🌱💚↫ [ دلم کمی خدا می خواهد🌿 ]
🖇⿻↳@deltangie_khoda
#یک_لحظه_سکوت_قدری_تامل

چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم. (بعنوان مسافر) آن روز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم، آخه باطری و زاپاس ماشینم رو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بدشانسیم بگم. هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.

صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه‌ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.

گفتم بفرمایید

برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده می‌نویسم.
یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود.  وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت: چرا انقدر همکاراتون ......(یه فحشی داد) هستند.

از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده،
مسافر گفت: ۸ بار درخواست دادم و راننده‌ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.

من بهش گفتم
#حتما_حکمتی_داشته و خودتو ناراحت نکن

این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون کردن آخه و با گوشیش تماس گرفت

مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می‌خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود) و یهو حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.

سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.
چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمی‌دونست.
بالاخره خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی!!!

دو هفته بعد برای تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.

من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم. تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم. اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد. گفتم دیدی حکمتی داشته.

خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و نمیری.

تو فکر رفت و لبخند زد.
من اونموقع به شدت ۴ میلیون تومن پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده. رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم. تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!

#حکمت_خدا_دو_طرفه_بود

هم اون مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴میلیون و چهارصد هزار تومن فروختم و مشکلم حل شد.

همیشه بدشانسی بد شانسی نیست. ما از آینده و حکمت خدا خبر نداریم.

اینارو راننده برای من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.

من هم به حکمت خدا فکر کردم.


#داستان_واقعی #داستانک_معنوی
#خداےمن
💥 #پندانه

🌸 بِسمِ الله الرَّحمنِ الرَّحيم 🌸


#داستان_واقعی
📋کلاغی که مامور خدا بود !😳


👳🏻 آقای شیخ حسین #انصاریان می‌فرمود :

یه روز جمعه با #دوستان رفتیم کوه 🏔
دوستان یه آبگوشت 🥘 و چای روی
هیزم درست کردن.

سفره 🍱 #ناهار چیده شد
ماست🍶 ، سبزی🥗 ، نون🍞

دو تا از دوستان رفتن دیگ آبگوشتی 🥘 رو بیارن که یه کلاغی از راه رسید رو سر این دیگ و یه #فضله ای انداخت تو دیگ آبگوشتی 🤮

👳🏻 گفت : اون روز اردو برای ما شد زهر مار ، تو کوه #گشنه بودیم 😰
همه ماست 🍶 و سبزی 🥗 خوردیم.

خیلی سخت گذشت و خیلی هم رفقا 👥
تف و #لعن کلاغ کردن گاهی هم میخندیدن ولی در اصل #ناراحت بودن 😉:)

وقت رفتن دوتا از رفقا 👥 رفتن دیگ 🥘 رو خالی کنن ، دیدیم دیگ که خالی کردن یه عقرب #سیاهی 🦂 ته دیگ هست 😱‼️

و اگر خدا این کلاغ رو #نرسانده بود ما این آبگوشت 🥘 رو میخوردیم و همه مون
#میمردیم کسی هم نبود 😰⚠️

اگر اون #عقرب 🦂 را ندیده بودن هنوز میگفتن یه روز رفتیم کوه خدا حالمونو گرفت 😔

🔻حالتو نگرفت ، #جونت رو نجات داد 😉👌🏻
خدا میدونه این بلاهایی که تو
زندگی ما هست #پشت_پرده چیه ⚠️

🌸 امام حسن عسکری فرمودند :
هیچ گرفتاری و بلایی #نیست
مگر آنکه ↘️
#نعمتی از خداوند آن را در میان گرفته است 👌🏻

🔹️ چقدر به خدا ُسن_ظن داریم 😔⁉️

♥️🖇#یامهدی_ادرکنی
♥️🖇#خدای_دوست_داشتنی
♥️🖇#خدای_مهربان

🚸▬▬▬••🍃🌸🍃••▬▬▬🚸
@deltangie_khoda