نمیتونم بگم غمهام از بین رفتند. نه. غم همیشه زندهست. درست همونجا کنار در نشسته و منتطره تا بهش فکر کنم و بتونه دستم رو بگیره. اما میتونم بگم که سعی میکنم دستم رو بهش ندم، سعی میکنم از دور باهم سلام کنیم. سعی میکنم برای مدتی بتونم سمتش نرم و باهاش زیاد معاشرت نکنم. الان وقتش نیست. ولی خب بالاخره شبهایی هم هست که به یاد قدیم بخوایم باهم خاطرات رو مرور کنیم. مدت زیادی باهاش یکسفره بودم. البته حالا نمیخوام باشم. شادی هم دستم رو نمیگیره. یعنی دراز میکنم اما خوشش نمیآد. برای همین سعی میکنم غم رو نگاه کنم و بهش رو ندم. به شادی از دور سلام کنم و زندگی رو ادامه بدم و دوام بیارمش؛ جوری که نازنین دوست داره.