این طرف دیگر شهرام بود که با خواندن هر صفحه ای قلبش را درد میگرفت و برای زندگی یگانه عشق خود اشک میریخت تا به آخرین صفحه ای دفترچه رسید با خواندنش با عجله حرکت کرد طرف خانه مینه شان اما دیر شده بود تنها چیزی که به گوش میرسید صدائی گریه هانیه بود و بس...
هانیه را به آغوش گرفت و با شانه هایی خمیده دنبال جسد مینه میگشت تا در اتاق دیگر او را یافت هانیه را گذاشت و رفت جسد بیجان عشق اش را در آغوش گرفت گریه کرد اندازه تمام روزهائی که بی او گذشتانده بود گریه کرد...
بعد با هانیه رفت به خانه خودشان یگانه نشانهای از عشق اش دخترش بود برایش فرق نمیکرد که دختر کی است؟ او را مثل دختر خود دوست داشت و تمام عشق پدری را تقدیم اش میکرد...
پایان...❤️
╭─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╮
❤@Dastanhayiziba❤
╰─┅──═ঊঈ🦋ঊঈ═──┅─╯