داستان های آموزنده

Channel
Logo of the Telegram channel داستان های آموزنده
@dastan_islamePromote
823
subscribers
34
photos
2
videos
9
links
از جوانی پرسیدند: بدترین درد ها چیست؟
گفت: درد دندان، و داشتن همسر بد.

پیرمردی این مطلب را شنید و گفت :
دندان را می توان کشید
و
همسر را می توان طلاق داد؛
بدترین درد ها درد چشم و
داشتن فرزند بد و نا صالح است!

نه چشم را می توان جدا کرد و
نه نسبت فرزند را می توان منکِر شد.
سعی کنید وجود تان همیشه باعث افتخار پدر و مادرتان باشد.حد اقل اگر نامش را بلند نميتوانيد غرورش را به زمين نزنيد...
🔖 « ایجاد تفرقه و نتیجه آن...!»

در بیابانے دور از روستا، سه گاو و یک شیر با هم زندگے میڪردند؛ یڪے از گاوها قهوه اے بود، یڪے سیاه و دیگرے سفید؛ با اینڪه شب و روز شیر به فڪر خوردن گاوها بود، ولے چون آنها سه گاو بودند، او جرات نمیڪرد به سراغشان برود، این بود ڪه در نهایت راهے پیدا ڪرد!

🍁 روزے گاو سفید براے خوردن علف تازه، از جمع دوستان خود دور شد، شیر رو به گاو سیاه و قهوه اے ڪرد و گفت:
اےن گاو سفید رنگ است! اگر گذر یڪے از مردم روستا به این جا بیفتد، رنگ سفید او همه را متوجه خود خواهد ڪرد و خانه امن ما به دست دشمن خواهد افتاد و یڪے از ما زنده نخواهیم ماند، پس بهتر است ڪه من این گاو سفید را بڪشم و هر سه ما با خیالے آسوده در اینجا زندگے ڪنیم!
بالاخره هر دو گاو راضے شدند و وقتے گاو سفید بازگشت، شیر جستے زد و در یک لحظه او را از پاے درآورد!

🍁 چند روزے گذشت؛ شیر منتظر فرصتے دوباره بود، تا اینڪه گاو قهوه اے را تنها دید، به سراغ او رفت و گفت: من و تو همرنگیم، با هم برادریم، اما این گاو سیاه در میان ما غریبه است؛ اگر تو اجازه بدهے، او را میڪشم و هر دو با هم تا آخر عمر، به خوبے و آرامش زندگے خواهیم ڪرد!
گاو قهوه اے، فریب شیر را خورد و گاو سیاه هم ڪشته شد!

🍁 چند روز بعد، شیر گرسنه شد و با خیال آسوده به سراغ گاو قهوه اے رفت، گاو مشغول علف خوردن بود، شیر دور گاو چرخے زد و گفت: خوب حالا نوبت توست ڪه ڪشته شوی!

▫️گاو قهوه اے با حسرت به آسمان نگاه ڪرد و گفت: من همان روزے ڪشته شدم ڪه تو گاو سفید را ڪشتی...!😔

☑️ «به امید بیدارے بیشتر
نَابینای بِینا(داستانی )
مَردی بازَنی بسیارزیباروی ازدواج کردو خیلی همسرش رادوست داشت...

ناگهان آن زَن دُچارمَریضی خَطرناکی شد و زیبای خویش را کَم کَم ازدست داد!

امَّاشُوهرش خارج ازخانه مشغول کاربود و إطلاعی ازمَریضی هَمسرش نداشت..

دَرراه بازگشت به خانه آن مَرد هَم دُچارحَادثه شد و کُور گردید....

زندگی خویش را آن زَن ومَرد سپری کردند ، زن دچار مریضی گردید وزیبای اش راازدست داد،

ومَرد هم دُچارحَادثه وچَشمانش راازدست داد، زندگی مشترک را40 سال درکمال مَحبت و عِشق سپری کردنند.

روزی ازرُوزهها آن زَن جَان به جَان تسلیم کردو به ایزد متعال پیوست،

شُوهرش خیلی ناراحت شد بخاطر فراق هَمسر مهربانش،
وقتی که کَارکَفن ودَفن تمام شد، وقت آن بود تاتمام کسانی که دَرمَراسم تَشییع جنازه شِرکت کرده بودند بسوی منازل خویش برگردنند،

شوهرآن زن هَم بلند شد وتنهایی راه بازگشت خانه را دَرپیش گرفت، یکی ازحاضرین دَر مَراسم اوراصداکردوگفت: ای ابو فلان... کُجاداری میروی؟؟

شوهرآن زن هم گفت: بسوی خانه ام!!

آن مَرد باناراحتی گفت: تنهایی میخواهی بِروی دَرحالی که چَشمایت کُور هستند وجایی رانمیبینی

(هَمسرمُتوَفی آن مَرد عَصاکِش شُوهرش بود)

مردنابیناگفت: من نَابینانیستم!!

تَظاهر به نَابینایی کردم تاهمسر عزیزم که ألان مُتوفی شده احساس شرمندگی وحِقارت نَکند

وقتی که دُچارمَریضی شده بود وجَمال وزیبای أش راازدست داده بود،

هَمسرم بهترین بوددرزندگی أم وترسیدم احساس حقارت کند،
بهمین خاطر خود رابه کُوری زدم مُدّت 40 سال وبااو همان برخورد وتَعامل داشتم آنچانکه قبل ازمَریضی بااوداشتم.

آیاهَمگی ما إحتیاج به تَظاهرِکُوری نَداریم مُقابل عُیوب دیگران .؟؟
#داستان #آموزنده!!!😊
همسر پادشاهي بهلول اي را ديد ، كه با كودكان بازي مي كرد و با انگشت بر زمين خط مي كشيد.
پرسيد: چه مي كني؟
گفت: خانه مي سازم.
پرسيد: اين خانه را مي فروشي؟
گفت: مي فروشم.
پرسيد: قيمت آن چقدر است؟
بهلول مبلغي را گفت!
همسر پادشاه فرمان داد كه آن مبلغ را به او بدهند ،
بهلول پول را گرفت و ميان فقيران قسمت كرد.
هنگام شب پادشاه در خواب ديد كه وارد بهشت شده، به خانه اي رسيد،
خواست داخل شود اما او را راه ندادند و گفتند:
اين خانه براي همسر توست...!!
روز بعد پادشاه ماجرا را از همسرش پرسيد:
همسرش قصه ي آن بهلول را تعريف كرد!
پادشاه نزد بهلول رفت و او را ديد كه با كودكان بازي مي كند و خانه مي سازد.
گفت: اين خانه را مي فروشي؟
بهلول گفت: مي فروشم.
پادشاه پرسيد: بهايش چه مقدار است؟
بهلول مبلغي را گفت كه در جهان نبود!
پادشاه گفت: به همسرم به قيمت ناچيزي فروخته اي!
بهلول خنديد و گفت: همسرت ناديده خريد و تو ديده ميخري...
ميان اين دو، فرق بسيار است...!!!
#ارزش كارهاي خوب به اين است كه براي رضاي خدا باشد نه براي معامله با خدای متعال.
فوق العاده غم انگیزه! 😔😔

حتما بخونید و درس بگیرید🦋

مردی میگفت: خانمم همیشه میگفت دوستت دارم. من هم گذرا میگفتم منم همینطور عزیزم... ازهمان حرفایی که مردها از زنها میشنوندو قدرش رانمیدانند. همیشه شیطنت داشت. ابراز علاقه اش هم که نگو..آنقدر قربان صدقه ام میرفت که گاهی باخودم میگفتم: مگر من چه دارم که همسرم انقدر به من علاقمند است؟ یک شب کلافه بود، یادلش میخواست حرف بزند ،میدانید همیشه به قدری کار داشتم که وقت نمیشه مفصل صحبت کنم، من برای فرار از حرف گفتم:میبینی که وقت ندارم،من هرکاری میکنم برای آسایش و رفاه توست ولی همیشه بد موقع مانندکنه به من میچسبی... گفت کاش من در زندگیت نبودم تا اذیت نمیشدی ... این را که گفت از کوره در رفتم،
گفتم خداکنه تا صبح نباشی... بی اختیار این حرف را زدم.. این را که گفتم خشکش زد،برق نگاهش یک آن خاموش شد به مدت سی ثانیه به من خیره شد و بعد رفت به اتاق خواب و در را بست... بعد از اینکه کارهایم را کردم کنارش رفتم تا بخوابم، موهای بلندش رهابود و چهره اش با شبهای قبل فرق داشت، در آغوشش گرفتم افتخار کردم که زیباترین زن دنیارا دارم لبخند بی روحی زد ... نفس عمیقی کشید و خوابیدیم .. آن شب خوابم عمیق بود،اصلا بیدار نشدم... از آن شب پنج سال میگذرد و حتی یک شب خواب آرامی نداشته ام... هزاران سوال ذهنم رامیخورد که حتی پاسخ یک سوال را هم پیدا نکرده ام ... گاهی با خود میگویم مگر یک جمله در عصبانیت میتواند یک نفر را... مگر چقدر امکان دارد یک جمله به قدری برای یک نفر سنگین باشد که قلبش بایستد ؟!!
همسرم دیگر بیدار نشد،دچار ایست قلبی شده بود... شاید هم از قبل آن شب از دنیا رفته بود، از روزهایی که لباس رنگی میپوشید و من در دلم به شوق می آمدم از دیدنش امادرظاهر،نه... شاید هم زمانی که انتظار داشت صدایش را بشنوم، اما طبق معمول وقتش را نداشتم .. بعدها کارهایم روبراه شد،نی نی پرارین حالا همان وضعی را دارم که همسرم برایم آرزو داشت ... من اما...آرزویم این است که زمان به عقب برگردد و من مردی باشم که او انتظار داشت... بعد مرگش دنبال چیزی میگشتم،کشوی کنار تخت را باز کردم ،یک نامه آنجا بود، پاکت را باز کردم جواب آزمایشش بود تمام دنیا را روی سرم آوار کرد،... خانواده اش خواسته بودند که پزشک قانونی، چیزی به من نگوید تا بیشتر از این نابود نشوم ... آنشب میخواست بیشتر باهم باشیم تا خبر پدر شدنم را بدهد... حالا هرشب لباسش را در آغوش میگیرم و هزاران بار از او معذرت میخواهم اما او آنقدر دلخور است که تا ابد جوابم را نخواهد داد... حالا فهميدم، گاهی به یک حرف چنان دلی میشکند که قلبی از تپش می ایستد. بايد بیشتر مواظب حرفها بود. که گاهی-چقدر زود دیر میشود...
روایتی از
#دکتر_انوشه
حکایتِ گوسفندِ مفت خور!
________
کره خری از مادرش پرسید:
این کجای انصاف است که ما با این همه سختی و مشقت، یونجه را از مزرعه به خانه حمل می کنیم، در حالی که گل های یونجه را گوسفند میخورد و ته مانده آن را به ما می دهند؟!
گوسفند آنچنان به حرص و ولع گلهای یونجه را می خورد که صدای خرت خرت آن و حسرت یکبار خوردن گل یونجه، ما را می کشد.
خر به فرزندش گفت: صبر داشته باش و عاقبت این کار را ببین.
بعد از مدتی سرِ گوسفند را بریدند.
گوسفند در حالیکه جان می داد، صدای غر غرش همه جا پیچیده بود...
خر به فرزندش گفت:
کسی که یونجه های مفت را با صدای خرت خرت می خورد، عاقبت همینطور هم غر غر می کند!

بناءً؛ هرکسی حاصل دست رنج دیگران را مفت میخورد باید نگران عواقبش هم باشد.
داستان بسیار زیبا و آموزنده:
قصابي بود که هنگام کار با ساتور ، دستش را بريد و خون زيادي از زخمش مي چکيد. همسايه ها جمع شدند و او را نزد حکيم باشي که دکتر شهرشان بود بردند.

حکيم بعد از ضد عفوني زخم، خواست آن را ببندد که متوجه شد لاي زخم قصاب ، استخوان کوچکي مانده است، خواست آن را بيرون بکشد، اما پشيمان شد، و با همان حالت زخم دست قصاب را بست و به او گفت :
زخمت خيلي عميق است
و بايد يک روز در ميان نزد من بيايي
تا زخمت را پانسمان کنم.

از آن روز به بعد ، قصاب هر روز مقداري گوشت با خود ميبرد و با مبلغي به حکيم باشي ميداد و حکيم هم همان کار هميشگي را مي کرد ، اما زخم قصاب خوب نشد که نشد.

مدتي به همين منوال گذشت، تا اينکه روزي حکيم براي مداواي بيماري،از شهر خارج شد و چند روزي به سفر رفت و از آنجايي که پسرش طبابت را از او ياد گرفته بود، به جاي او بيماران را مداوا مي کرد .

آن روز هم طبق معمول هميشه ، قصاب نزد حکيم رفت و پسر حکيم باشي دست او را مداوا کرد و پس از ضد عفوني مي خواست پانسمان کند که متوجه استخوان لاي زخم شد و آن را بيرون کشيد و زخم را بست و به قصاب گفت :
به زودي زخمت بهبود پيدا ميکند .

دو روز بعد قصاب خوشحال نزد پسر حکيم آمد و به او گفت :
تو بهتر از پدرت مداوا مي کني ،
زخم من امروز خيلي بهتر است .

پسر حکيم هم بار ديگر زخم را ضدعفوني کرد و بست و به قصاب گفت:
از فردا نيازي نيست که نزد من بيايي.

چند روزي گذشت و حکيم از سفر برگشت، وقتي همسرش سفره را پهن کرد،
متوجه شد که غذايش گوشت ندارد و فقط بادمجان و کدو در آن است.
با تعجب گفت : اين غذا چرا گوشت ندارد؟
همسرش گفت : تو که رفتي پسرمان هم گوشتي نخريده.
حکيم با تعجب از پسر سوال کرد : مگر قصاب نزد تو نيامد ؟
پسر حکيم با خوشحالي گفت : چرا پدر ، آمد، و من زخمش را بستم و استخواني که لاي آن مانده بود را بيرون کشيدم، مطمئن باشيد کارم را خوب انجام داده‌ام .

حکيم آهي کشيد و روي دستش زد و گفت : از قديم گفته بودند : "نکرده کار ، نبر به کار " پس به همین دلیل غذاي امشب ما گوشت ندارد. من خودم استخوان را از لاي زخم بیرون نکرده بودم ، تا قصاب هر روز نزد من امده
و مقداري گوشت برايمان بياورد.

حالا حكايت جماعتي است در كشور ما كه مي خواهند استخوان همواره لاي زخم اين ملت باقي باشد، تا آنها به كسب و كار و تجارت خود مشغول باشند
ﻋﺠﯿﺒﺖ ﺗﺮﯾﻦ ﻣﺤﺎﮐﻤﻪ ﺩﺭ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﻳﻤﻦ!!

ﭘﯿﺮﻣﺮﺩﻱ ﺑﻨﺎﻡ ﺣﻴﺰﺍﻥ ﺍﻫﻞ ﻳﻤﻦ ﭼﻨﺪﻳﻦ ﺳﺎﻝ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭ ﭘﯿﺮﺵ
ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﮑﺮﺩ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺶ ﺑﻨﺎﻡ ‏(ﻏﺎﻟﺐ‏) ﭘﯿﺶ ﺍﻭ آﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺗﻮ ﺳﻨﺖ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺩﺕ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﻣﺮﺍﻗﺒﺖ ﮐﻨﺪ! ﺑﮕﺬﺍﺭ ﻣﺎﺩﺭ ﺭﺍ ﺑﺒﺮﻡ ﺧﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩ ﻭ ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺧﺪﻣﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ ﮐﻨﻢ.
ﺣﯿﺰﺍﻥ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﻫﺮﮔﺰ ﺗﺎ ﺯﻣﺎﻧﯿﮑﻪ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﻡ ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻢ
ﺑﺮﺍﺩﺭﺵ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻢ!
ﮔﻔﺖ ﻫﺮﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﺪﻩ.
ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺷﮑﺎﯾﺖ ﮐﺮﺩ ﺩﺭ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﻗﺎﺿﯽ ﻣﺎﺕ ﻭ ﻣﺒﻬﻮﺕ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ
ﺣﯿﺰﺍﻥ ﺭﺍ ﺍﺣﻀﺎﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﺼﯿﺤﺖ ﮐﺮﺩ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﻭ ﺑﻪ
ﺣﯿﺰﺍﻥ ﮔﻔﺖ ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺕ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯼ ﺣﺎﻻ ﺑﮕﺬﺍﺭ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮﺕ ﺍﺯ ﺍﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ ﻭﻟﯽ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﮑﺮﺩ.
ﺩﺭ ﺍﺧﺮ ﻗﺎﺿﯽ ﮔﻔﺖ ﻣﺎ ﻧﻤﯿﺘﻮﺍﻧﯿﻢ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻨﯿﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺎﺩﺭﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﺧﻮﺩﺵ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﺑﮕﯿﺮﺩ.
ﺟﻠﺴﻪ ﺑﻌﺪﯼ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺭﺍ ﺩﺭﻭﻥ ﯾﮏ ﮐﺎﺭﺗﻮﻥ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺘﯽ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺣﻤﻞ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺁﻭﺭﺩﻧﺪ.
ﻗﺎﺿﯽ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ
ﻣﺎﺩﺭ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﭘﺴﺮ ﭼﺸﻤﺎﻥ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﭼﻨﺪﯾﻦ
ﺳﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻻﻥ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ﻭ ﻧﯿﺎﺯ ﺑﻪ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ
ﺩﺍﺭﺩ...
ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺑﺎﺷﻢ.

ﺩﺭ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺑﻪ ﻧﻔﻊ ﭘﺴﺮ ﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﺭﺍﯼ ﺩﺍﺩ ﻭ ﺣﯿﺰﺍﻥ ﺍﻧﭽﻨﺎﻥ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﺸﺪﺕ ﻣﯿﮕﺮﻳﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺭﯾﺸﺶ ﺧﯿﺲ ﺷﺪ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ...

ﺧﺪﻣﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺭﺿﺎﯼ ﺍﻟﻠﻪ ﻭ ﺷﻨﺎﺧﺖ ﻣﻘﺎﻡ ﻭﺍﻻﯼ ﺍﻭ ﺑﻮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ
ﻣﺎﺩﺭﺷﺎﻥ 20 ﮐﯿﻠﻮ ﻭﺯﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﮐﻞ ﺩﺍﺭﺍﯾﯽ ﺍﺵ ﯾﮏ ﺍﻧﮕﺸﺘﺮﻱ ﺍﺯ ﻣﺲ
ﺑﻮﺩ!
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭﮐﻮﭼﮑﺘﺮ ﻣﺘﻌﺠﺐ ﺑﺎﺷﻴﻢ ﮐﻪ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺳﺖ
ﺑﻪ ﺩﺍﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ ﺷﺪﻩ ﯾﺎ ﺍﺯ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮ ﮐﻪ ﻣﺴﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺍﯾﻨﭽﻨﯿﻦ
ﺣﺮﯾﺺ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﻣﺎﺩﺭﺵ...
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺠﯿﺒﻪ ﺑﻌﻀﯿﻬﺎ ﺑﺨﺎﻃﺮ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺧﺪﻣﺖ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ
ﺍﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻃﻼﯾﯽ ﮐﺴﺐ ﺭﺿﺎﯾﺖ ﺍﻟﻠﻪ ﺗﻌﺎﻟﯽ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻥ ﻣﯿﺮﻥ
ﺩﺍﺩﮔﺎﻩ، ﻭﻟﯽ ﺑﺮ ﻋﮑﺲ ﺑﻌﻀﯿﺎ ﭘﺪﺭ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺷﻮﻥ ﺭﻭ ﻣﯿﺒﺮﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﺳﺎﻟﻤﻨﺪﺍﻥ، ﯾﺎ ﺍﺻﻼ ﺑﻬﺸﻮﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﻦ!!

ﺧﺪﺍﯾﺎ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺧﺪﻣﺘﮕﺰﺍﺭ ﻭﺍﻟﺪﯾﻦ ﺑﮕﺮﺩﺍﻥ...
🌸🍃🌸🍃🌸



پیشِ مردم کج مکن" گردن"🌸
که حیرانت کنند،
آبرویت برده و بدتر
پریشانت کنند,
سفره دل باز کن در
هنگام سجود،
پیشِ " الله" کن گدایی🍃
تا که "سلطانت" کند.
#حکایت_قدیمی

سگی از کنار شیری رد می شد چون او را خفته دید، طنابی آورد و شیر را محکم به درختی بست.
شیر بیدار که شد سعی کرد طناب را باز کند اما نتوانست.
در همان هنگام خری در حال گذر بود، شیر به خر گفت: اگر مرا از این بند برهانی نیمی از جنگل را به تو می دهم.
خر ابتدا تردید کرد و بعد طناب را از دور دستان شیر باز کرد.
شیر چون رها شد، خود را از خاک و غبار خوب تکاند، به خر گفت: من به تو نیمی از جنگل را نمیدهم.
خر با تعجب گفت: ولی تو قول دادی.

شیر گفت : من به تو تمام جنگل را می دهم زیرا در جنگلی که شیران را سگان به بند کشند و خران برهانند، دیگر ارزش زندگی کردن ندارد.

«کلیله و دمنه»


✔️انسان ها نادان به دنيا مى آيند نه احمق
آنها توسط آموزش اشتباه ، احمق میشوند!

✔️بزرگترين دشمن سعادت و آزادى انسان ها دفاع کورکورانه از باورهاى غلط است.
💚🌹از حضرت علی (؏) سوال کردند:🌱

🍃سنگین‌تر از آسمان چیست؟
فرمود: تهمت به انسان بےگناه.

🍃از زمین پهناورتر چیست؟
فرمود: دامنه حق که خدا همه جا هست
و بر همه چیز مسلط است.

🍃از دریا پهناورتر چیست؟
فرمود: قلب انسان قانع.

🍃از سنگ سخت‌تر چیست؟
فرمود: قلب مردم منافق.

🍃از آتش سوزان‌تر چیست؟
فرمود: رؤسای ستمکارے که ملت را به خود
وامے گذارند و هیچ فکر تربیت آنها نیستند.

🍃از زمهریر سردتر چیست؟
فرمود: حاجت بردن پیش مردم بخیل.

🍃از زهر تلخ‌تر چیست؟
فرمود: صبر در برابر نادان‌ها
فرعون خوشه اى انگور در دست داشت و تناول میکرد.
ابلیس نزدیک او آمد و گفت: هیچکس تواند که این خوشه انگور تازه را خوشه مروارید سازد؟
فرعون گفت: نه .
ابليس به لطایف سحر آن خوشه انگور را خوشه مروارید ساخت. فرعون تعجب کرد و گفت: عجب استاد مردى هستى!
ابلیس سیلى محکمی بر گردن او زد و گفت: مرا با این استادى به بندگى قبول نکردند، آنوقت تو با این حماقت دعوى خدایى چگونه مى کنى؟!
💢دلبستگی مال دنیا

🌺🍃یکی ازعلمای ربانی نقل می کرد:درایام طلبگی دوستی داشتم که ساعتی داشت وبسیارآن رادوست می داشت ،همواره دریادآن بودکه گم نشودو آسیبی به آن نرسد،اوبیمارشدوبراثربیماری آنچنان حالش بدشدکه حالت احتضاروجان دادن پیداکرد،

🌺🍃دراین میان یکی ازعلماءدرآنجا حاضربودواوراتلقین می دادومی گفت :بگولااله الاالله اودرجواب می گفت : نشکن نمی گویم :ماتعجب کردیم که چرابه جای ذکرخدا،می گوید:نشکن نمی گویم ، همچنان این معمابرای مابدون حل ماند،تااینکه حال آن دوست بیمارم اندکی خوب شدومن ازاوپرسیدم ،این چه حالی بودکه پیداکردی ،مامی گفتیم بگولا اله الاالله ،تودرجواب می گفتی :نشکن نمی گویم .

🌺🍃اوگفت :اول آن ساعت را بیاوریدتابشکنم ،آن راآوردندوشکست. ،سپس گفت من دلبستگی خاصی به این ساعت داشتم ،هنگام احتضارشمامی گفتیدبگولااله الاالله ،شخصی شیطان را دیدم که همان ساعت رادریک دست خودگرفته ،وبادست دیگرچکشی بالای آن ساعت نگه داشته ومی گوید:

🌺🍃اگربگوئی لااله الاالله ،این ساعت رامی شکنم ،من هم به خاطرعلاقه وافری که به ساعت داشتم می گفتم :ساعت رانشکن ،من لااله الا الله نمی گویم !
#داستان_پندآموز

خیلی زیباست 👇👇

🌼🍃شبی یک کشتی بخار در حالی که دریا را می‌پیمود گرفتار طوفان شد.
کشتی چنان تکان می‌خورد که همه مسافران بیدار شدند. آنان وحشتزده از طوفان، تسلط بر خود را از دست داده بودند. برخی از آنان فریاد می‌کشیدند و عده‌ای دعا می‌کردند.
دختر هشت ساله ناخدای کشتی نیز آنجا بود.سر وصدای بقیه او را ازخواب بیدار کرده بود. از مادرش پرسید:«مادر چی شده؟» مادر گفت که طوفانی غیر منتظره کشتی را گرفتار کرده است کودک ترسیده پرسید: «آیا پدر پشت سکان است؟» مادرش پاسخ داد:‌ «بله پدر پشت سکان است.»

🌼🍃دختر کوچک با شنیدن این پاسخ، دوباره به رختخوابش بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب فرو رفت.
باد همچنان می‌وزید و امواج خروشان پیش می‌آمدند، کشتی هنوز تکان می‌خورد، اما دخترک دیگر نمی‌ترسید، چرا که پدرش پشت سکان بود😍

🌼🍃خداوند همیشه پشت سکان است و حتی اگر طوفانها برخیزد و رعد غرش کند، «او» زندگی ما را هدایت می‌کند، ما نباید بترسیم و یا نگران شویم اگر فقط به «او» اعتماد کنیم، «او» امواج را فرو خواهد نشاند و آرامش را به قلبهای ما خواهد بخشید.

🌼🍃همچنان که در راه زندگی پیش می‌رویم با انواع گوناگون هوای طوفانی، آرام، سخت،‌ ملایم مواجه می‌شویم. زمانی می‌رسد که می‌بایست با مشکلات، خطر، رسوایی، اهانت، بیماری و مرگ روبه رو شویم، لحظاتی که ترس بر ما چیر ه می‌شود، اما نباید فراموش کنیم که چنین تجربه‌هایی بدون هدف برای ما اتفاق نمی‌افتد. یکی از درسهای بزرگی که چنین رویدادهایی به ما می‌دهد، روی کردن به خداوند، و متکی بودن به «او» در هر شرایطی است

🌼🍃« خداوندا! تو سکاندار زندگی من هستی و من نباید بترسم، « تو » ‌ از من مراقبت می‌کنی »
#حکایت_رویای_بیداری_عطار

عطار در محل کسب خود مشغول بـه کار بود کـه درویشی از آنجا گذر کرد. درویش تقاضای خودرا با عطار در بین گذاشت، اما عطار همان‌ گونه بـه کار خود می‌پرداخت و درویش را نادیده گرفت.
دل درویش از این رویداد چرکین شد و بـه عطار گفت:
تو کـه تا این حد بـه زندگی دنیوی وابسته‌اي، چگونه می خواهی روزی جان بدهی؟ عطار بـه درویش گفت: مگر تو چگونه جان خواهی داد؟
درویش در همان حال کاسه چوبین خودرا زیر سر نهاد و جان بـه جان آفرین تسلیم کرد. این رویداد اثری ژرف بر او نهاد کـه عطار دگرگون شد، کار خودرا رها کرد و راه حق را پیش گرفت.

*پ.ن: رویای بیداری(واقعه) حوادثی است که برای برخی افراد روی می‌دهد و سبب تحول روحی آنان می گردد.*
مادری‌که گاهواره فرندانش را آتش زد.
این خانم در این گاهواره شش فرزندش را بزرگ کرده که فعلا هرکدام زندگی جداگانه دارد و مادر شان را فراموش کرده اند. مادر خطاب به گاهواره میگوید؛ بسوز که هربار طرفت می دویدم و از غم فرزندانم می سوختم.
زحمات مادران جبران ناپذیر است و قدر این گوهر نایاب را بدانیم
#تلنگر

فقیری به ثروتمندی گفت:
اگر من در خانه ی تو بمیرم،
با من چه می کنی؟

ثروتمند گفت:
تو را کفن میکنم و به گور می سپارم

فقیر گفت:
امروز که هنوز هم زنده ام،
مرا پیراهن بپوشان، و چون مُردم،
بی کفن مرا به خاک بسپار ....!

حکایت بالا حکایت بسیاری از ماست؛
که تا زنده ایم قدر یکدیگر را نمیدانیم ولی بعد از مردن هم، میخواهیم برای یکدیگر سنگ تمام بگذاریم.
🌷بسم الله الرحمن الرحیم🌺

قلب من خانۀ خداست …

🌼🍃ممکن است گاهی گریه کنم ولی هیچگاه در تنهایی گریه
نمی‌کنم
خداوند اینجاست
اشکهای مرا پاک می‌کند، چون…
قلب من خانۀ خداست …

🌼🍃ممکن است گاهی بیفتم و بلغزم
اما هرگز در سقوط تنها نمی‌مانم
خداوند هست و مرا بلند می‌کند، چون…
قلب من خانۀ خداست …

🌼🍃شاید گاهی رنج بکشم
اما هرگز در این رنج کشیدن تنها نمی‌مانم
پروردگار مرا از رنج‌ها رها می‌کند، چون…
قلب من خانۀ خداست …

🌼🍃خوشحالم برای اینکه می‌دانم هرگز تنها نیستم
خداوند همواره با من است، چون …
قلب من خانۀ خداست
داستان
سالها پیش حاکمی به یکی از سوارکارانش گفت مقدار سرزمین هایی را که با اسبش طی کند به او خواهد بخشید. همان طور که انتظار میرفت، اسب سوار به سرعت برای طی کردن هر چه بیشتر سرزمینها سوار بر اسب شد و با سرعت شروع کرد به تاختن با شلاق زدن به اسبش با آخرین سرعت ممکن می تاخت و می تاخت. حتی وقتی گرسنه و خسته بود متوقف نمی شد چون می خواست تا جایی که امکان داشت سرزمین های بیشتری را طی کند.
وقتی مناطق قابل توجهی را طی کرده بود و به نقطه ای رسید که از شدت خستگی و گرسنگی و فشار های ناشی از سفر طولانی مدت داشت می مرد، از خودش پرسید: «چرا خودم را مجبور کردم تا سخت تلاش کنم و این مقدار زمین را به پیمایم؟ در حالی که در حال مردن هستم و تنها به یک وجب خاک برای دفن کردنم نیاز دارم.»

- این داستان شبیه سفر زندگی خودمان است. برای به دست آوردن ثروت و قدرت و شهرت سخت تلاش می کنیم و از سلامتی و زمانی که باید برای خانواده صرف شود غفلت می کنیم تا با زیبایی ها و سر گرمی های اطرافمان که دوست داریم مشغول باشیم.
وقتی به گذشته نگاه می کنیم متوجه می شویم که هیچگاه به این مقدار احتیاج نداشتیم اما نمی توان آب رفته را به جوی باز گرداند. زندگی تنها پول در آوردن و قدرتمند شدن و بدست آوردن شهرت نیست.
زندگی قطعا فقط کار نیست بلکه کار تنها برای امرار معاش است تا بتوان از زیبایی ها و لذت های زندگی بهره مند شد و استفاده کرد.
  #داستان جالب

عجیب‌ترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیب تر...

امتحاناتی که هر هفته می‌گرفت و هرکسی باید برگه‌ی خودش را  تصحیح می کرد، آن هم نه در کلاس، در خانه، دور از چشم همه.

اولین باری که برگه‌ی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمی‌دانم ترس بود یا عذاب وجدان،  هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.

فردای آن روز در کلاس وقتی همه‌ی بچه‌ها برگه‌هایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شده‌اند به جز من، به جز من که از خودم غلط گرفته بودم.

من نمی‌خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم. بعد از هر امتحان آنقدر تمرین می‌کردم تا در امتحان بعدی نمره‌ی بهتری بگیرم.

مدت‌ها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگه‌ها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.

چهره‌ی هم‌کلاسی‌هایم دیدنی بود. آنها فکر می‌کردند این امتحان را هم مثل همه‌ی امتحانات دیگر خودشان تصحیح می کنند. اما این بار فرق داشت، این بار قرار بود حقیقت مشخص شود.

فردای آن روز وقتی معلم نمره‌ها را خواند فقط من بیست شدم، چون برخلاف دیگران از خودم غلط می‌گرفتم؛ از اشتباهاتم چشم‌پوشی نمی‌کردم و خودم را فریب نمی‌دادم.

زندگی پر از امتحان است، خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده می‌گیریم تا خودمان را فریب بدهیم، تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم، اما یک روز برگه‌ی امتحانمان دست معلم می‌افتد، آن روز چهره‌مان دیدنی است.
آن روز حقیقت مشخص می‌شود و نمره واقعی را می‌گیریم.
راستی در امتحان زندگی از بیست چند شدیم؟
More