View in Telegram
🍂🍂 🔶کوچه‌ها از عابرانِ پیاده خالی‌ست 🔷شعرهایی از: #محمد_الماغوط 🔷زندگی‌نامه و برگردانِ شعرها  از: #نیما_غلام‌رضایی «محمد احمد عیسی الماغوط» شاعر، نویسنده، نمایش‌نامه‌نویس و روزنامه‌نگارِ سوری از پیش‌گامانِ شعر منثورِ عرب بود که مانندِ دو هم‌وطنِ دیگرش، نزار قبانی و آدونیس، سال‌ها دور از وطن‌اش زنده‌گی کرد. برخی از صاحب‌نظران ماغوط را نخستین شاعرِ عرب می‌دانند که بی‌نیاز از وزن و قافیه به قله‌ی شعرِ معاصرِ عرب رسیده است. شعرِ ماغوط شعری مضمون‌محور است که با استفاده از تشبیه و استعاره و در برخی موارد زبانی گزنده و یا طنز خواننده را جذب می‌کند. ماغوط گذشته از وجه‌ی شاعری‌اش در زمینه‌های دیگر ادبی نیز فعال بود؛ مخصوصن در زمینه‌ی نمایش‌نامه‌نویسی و طنز از پیش‌گامانِ طنز در ادبیاتِ عرب به‌شمار می‌آید که این جنبه از کار او در شعرهای‌اش نیز برجسته است. ماغوط در سالِ 1934 به دنیا آمد و تا سالِ 2006 که بر اثرِ سکته‌ی قلبی درگذشت، حدودِ نیم قرن – از سالِ 1959 که اولین مجموعه‌ی شعرش منتشر شد – در زمینه‌های مختلفِ ادبی فعالیت کرد که حاصل‌اش ده‌ها اثرِ ارزش‌مند است که نام او را برای همیشه در تاریخِ ادبیاتِ عرب جاودانه کرده است. از آثارِ مهم و شناخته‌شده‌ی ماغوط می‌توان به کتاب‌های زیر اشاره کرد: مجموعه‌ی شعر: اندوهی در مه‌تاب/ اتاقی با هزاران هزار دیوار/  شادمانی پیشه‌ی من نیست نمایش‌نامه‌: گنجشکِ گوژپشت/ دلقک/ نَرموره طنز: آلیس در سرزمینِ عجایب/ به وطنِ خود خیانت خواهم کرد 1 در رثای بدر السیاب آیا روی قوطی‌های توتونِ خالی نقاشی می‌کنی؟ درختان، رودخانه‌ها و کودکانی شادمان؟ و آن‌ها را صدا می‌کنی: «ای کشورِ من»؟ اما این چه وطنی‌ست؟ که رفت‌گرها آن را با زباله‌ها در آخرِ شب جارو می‌کنند؟ با مرگِ خود زنجیربند شو، ای احمق! با سنگ، دندان و پنجه از آن دفاع کنید چه چیزی را می‌خواهی ببینی؟ کتاب‌های تو در پیاده‌رو فروخته می‌شود عصای تو در دست وطن شده است. ای بدبخت، در زنده‌گی و مرگِ خودش. قبرِ آرامِ تو مانندِ لاک‌پشتی‌ست که هرگز به بهشت ​​نخواهد رسید. بهشت برای دونده‌گان و دوچرخه‌سواران است؟ 2 پیاده‌روها را بردارید، دیگر هدفی ندارم که برای‌اش تلاش کنم. همه‌ی خیابان‌های اروپا را در تخت‌خواب‌ام گشت‌ام. با زیباترین زنانِ تاریخ رابطه داشت‌ام در حالی‌که در زاویه‌یی از کافه بی‌حس نشسته بودم. به وطنِ کوچک، دوست‌داشتنی و ببرِ کشنده‌ی من بگویید. که من انگشتِ اشاره‌ی خودم را مانندِ یک دانش‌آموز بالا می‌برم . خواهانِ مرگ یا رفتن هست‌ام. ولی چند آهنگِ قدیمی، از روزهای کودکی نزدِ وطن‌ام به یاد دارم. من الان آن را می‌خواهم. سوارِ قطار نخواهم شد. خداحافظی نمی‌کنم. مگر این‌که آن آهنگ‌ها را مانندِ الف‌با حرفی پس از حرف به من برنگردانند. و نقطه‌یی پس از نقطه. و اگر او نمی‌خواهد مرا ببیند. یا در برابرِ عابران از بحث با من دوری می‌کند. بگذار از پشتِ دیوار مرا خطاب کند. یا بگذار که آن‌ها را در یک کوله‌ی قدیمی جلوی یک آستانه یا پشتِ یک درخت بگذارد. مانندِ یک سگ نفس‌زنان به‌سوی آن‌ها می‌روم و آن‌ها را بر می‌دارم. تا زمانی که مفهومِ آزادی در زبان‌ام برای من مانند یک صندلیِ کوچکِ اعدام متصور می‌شود. به این تابوتِ پهن شده تا سواحلِ اقیانوسِ اطلس(خاورمیانه و شمالِ آفریقا) بگویید. من هزینه‌ی یک دست‌مال را هم ندارم که برای‌ات زاری کنم. از محلِ سنگ‌سارها در مکه. تا سالن‌های رقصِ گرانادا. زخم‌هایی شکسته در موی سینه. و مدال‌هایی که فقط قلاب از آن‌ها باقی مانده است. بیابان‌ها فاقدِ گل هستند. در زندان‌ها دیگر کسی درخواستِ کمک نمی‌کند. کوچه‌ها از عابرانِ پیاده خالی‌ست. چیزی جز گردوغبار نیست. مانندِ سینه‌ی یک کشتی‌گیر بالا و پایین می‌شود. ای ابرها فرار کنید پیاده‌روهای وطن‌ام دیگر حتا لایقِ گل هم نیست‌اند. 3 این عراقی‌ست که مانندِ شمشیری از کمربندم آویزان است. مرا ببخش سرورم، من در بیناییِ خودم دچارِ مشکل هست‌ام، همان‌طور که می‌دانی همه‌ی مسایل و جریانات را افسرده‌کننده، ناچیز و بی‌ارزش می‌بینم. ولی با چشمانِ سبزت نگاه کن ای نواده‌ی تمدن‌های تدمر(سوریه) و سومر(عراق) و باقی‌مانده‌یی مثلِ گودی‌های نورانی مانندِ یاقوت. به این اشک‌های ریخته‌شده در پاکتِ نامه‌ها نگاه می‌کنم. در موردِ منتظر بودن، این یک اتفاق نیست چیزی‌ست که با آن زندگی می‌کنیم، مانندِ چسبی در کفِ پا و یک زشتی در لوله‌ی توپ. خاکسترِ قهرمانان مانندِ سیگاری در جاسیگاری‌ات می‌افتد، ای بزدل و ترسو... ◼️لطفن ادامه‌ی ترجمه را در داروگ پانزدهم بخوانید. ◼️به نقل از: جلد پانزدهم کتاب داروگ، پاییز ۱۴۰۲ 🌱🍃https://t.center/darvagmagezine 🍂🍂
Telegram Center
Telegram Center
Channel