تجربههای بیهودهای داریم که در ذهنمان انباشته شده. خاطرات احمقانهای که بخشی از گذشتهی مارا تشکیل میدهد و آیندهای که از آن مطمئن نیستیم. زندگی یک روز را هم بیخیال نمیشود.
این روزها، دیگر علاقه و انرژی لازم برای تعاملات آبکی، مکالمههای غیر ضروری با آدمهای بیمعنی را ندارم، نگاه میکنم به خودم که چقدر بار فرسایش کلمات و ارتباط روزمره برایم خستگی به ارمغان میآورد، چیزی که این روزها مرا بیش از هرچیزی غمگین میکند اینکه آدمها یادشان میرود که این تکیهگاه، گاهی خودش خسته است، گاهی دلم میخواهد ساعتها در خلوتی، فقط خیره شوم به دیوار اتاقم، انگار از نزدیکی آدمها به خودم، در نقطهای بیشتر احساس ترس میکنم، بی حوصلهام و روزهای زیادی را به دریوزگی و تنبلی سر میکنم. 🆔️@Dardemoshtarek7
«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد چون عموماً عادت دارند که این دردهای باور نکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد مردم بر سبیل عقاید جاری و اعتقادات خودشان سعی میکنند که با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند.»