پایین مبل نشستهام و تا دو دقیقهی پیش با محمد حرف میزدم. محمد ، فردوسیپورِ ماشینهاست. دقیق میداند کدام ماشین پدرش کیست و بچههایش کجایند الان. از زیر کاپوت تا بیرونشان. جزء به جزء. خلاصه دایرةالمعارف ماشینهاست. دربارهی ماشین حرف میزدیم. صحبت رو و توی ماشینها شد. میگفتم اگر من یک تویوتای سیساله و تعمیرلازم داشته باشم نمیفروشم تا تیگوی چینی صفر بخرم. من همیشه اصالت را ترجیح دادهام بر تازه به بازار آمدهها و تازه به دوران رسیدهها. باشد که بعد سیسال چرم فرمان تویوتا سابیده شده باشد یا کنار زه درش زنگ یا بهقول محمد مَنگ زده باشد اما همینکه آرم تویوتا یا به قول محمد تیویتا دارد و روی پیچهایش حک شده میدی این جپن به من انرژی میدهد. فرق تیگو و تویوتا برایم مثل فرق سر تا پا عملیهاست با تمام نچرالها. سادگی و سگجانی را نمیفروشم تا آپشن و زمبلی زیمبو بخرم. خلاصه تو کجا و رو کجا؟ محمد هم میگفت درستش همین است و صحبت را با جملهی «ماشین تویش مال خودت هست و بیرونش مال مردم» تمام کرد و خداحافظ.
اما من که تویوتا ندارم. بهقول حسین پناهی شام که نیست زحمت خوردنش را هم ندارم. اما مبل که دارم. همین مبل راحتی که پاییناش نشستهام و دارم مینویسم. پنجسال پیش بعد دهسال استفاده دیدم وسط نشیمنگاهش مثل آبنما شده و پارچهی بنفش فریبایش رنگ به رخساره ندارد و شده بنفش کنیز حاج باقر. اما جان در ضمیر داشت. چوب گردو. سگجان و اصیل. بین دو راهی فروختن و تعمیر قرار نگرفتم که تعمیر را انتخاب کنم. ذهن اصالتدوستم گفت چوب گردو و پشتبندش تعمیر. رفتم چندتا مبلسازی. با حوصله کارهایشان را نگاه کردم و سین جیمشان کردم تا بالاخره مبلساز مورد نظر را یافتم. کارگاهش منظم بود و خودش تمیز و با دقت. گفت سه روز دیگر آماده میشود. گفتم باشد. گفت نصف پول را الان میگیرم. گفتم باشد بفرما. سهروز بعد رفتم دیدم آماده نکرده. گفت هفتهی بعد. هفتهی بعد هم. خلاصه ده پانزدهبار همینطور چندروز چندروز تمدید شد تا بالاخره روز هفتادم مبلها را تحویل گرفتم. تمیز و بادقت و شیک. اما خون به جگر شدم. چه میکردم؟ پول و مبلم را گروگان گرفته بود. جز مبلهای شیک اعصابی خطخطی برایم گذاشت که هفتادروز انگار از دامغان بروم معلمان و برگردم. پر از تپه چاله و جلوبندی روانم آمد پایین.
مبل شاید برای تو قشنگ و راحت باشد اما برای من نه. بهخاطر خاطرهاش. هر وقت میبینمش رد پنجههای بدقولیاش را هم میبینم و یاد آن هفتاد روز برزخی و دوزخی میافتم. تخصص بیست اخلاق دو.
یک همکار داشتیم اینجا اسمش را گذاشته بودم دیاگ. خداوندگار ماشین. هر نوع ماشینی که بگویید. سبک و سنگین. از ریشتراش و لباسشویی و ظرفشویی و کولر تا ماشینهای توی خیابان و بیابان. دگم و یبس و نچسب. تفلون جلویش لنگ میانداخت. سلام که نمیکرد هیچ جواب سلام هم نمیداد. حرف نمیزد که هیچ جواب هم نمیداد. فوقش یکچیزی میگفت بین هان و هوم. از اینهایی که وقت حرفزدن دوست داری یک بادمجان زیر چشمشان بکاری. بهش میگفتم تو با ما قهری یا با خودت؟ میگفتم بیچاره کسی که تو را میبوسد. افاقه نمیکرد. صفر کلوین. هیچ قلقی نداشت. حرف که میزدم انگار میخواستم زیر یکخم حسن یزدانی را بگیرم. توی سوراخهای قفلش بتن ریخته بودند. هیچکس رغبت نمیکرد برود سمتش تا مشکلش را بگوید.
بازهم از این مثالها دارم. از این کاردرستهایی که فقط کارشان درست است. دروغ میگویند و دو لا پنج لا حساب میکنند و میپیچانند و از اینجور بیاخلاقیها و بد اخلاقیها. نه قابل اعتمادند نه نظمی دارند نه تعهدی نه صداقت و صراحت و شفافیتی.
خلاصه اینکه اخلاق ، توی کار است و تخصص رویش. اینکه این اخلاق است که به آدم اصالت میدهد نه تخصص.
تخصص بیاخلاق مثل خانهساختن روی آب است. زود فراموش میشود. دیر و زود دارد سوخت و سوز ندارد.
بهقول بزرگی : بزرگترین سرمایهی آدمی، توانگری نیست، بلکه خوی خوش است.
تا جاییکه یادم میآید توی دامغان کسبههایی به یاد مردم ماندهاند که اخلاق خوش داشتهاند. بهقول دوستی رویشان حک شده میدی این اسلام. اورجینال اورجینال. رویی گشاده و دستی بابرکت و قدمی خیر. باشد که مغازههاشان رنگ رو رفته بود و جنسشان همیشه جور نبود اما آدم رغبت میکرد برود داخلش. خیالش راحت بود و اعتماد داشت. بِرَندشان اخلاق بود نه سردر دکانشان.
#ميثم_كسائيان