انتشارات دادکین

#وقتی_که_بچه_بودم
Channel
Education
Books
Art and Design
Persian
Logo of the Telegram channel انتشارات دادکین
@dadkinpublisherPromote
94
subscribers
136
photos
46
videos
19
links
انتشارات دادکین نشر و پخش کتاب های میراث فرهنگی و باستان شناسی
انتشارات دادکین
به مناسبت سی‌ونهمین سالگرد درگذشت حبیب یغمایی
🌕اسماعیل یغمایی، باستان‌شناس و نویسنده در کتاب «وقتی که بچه بودم...» به خاطرات دوران کودکی‌اش نقب می‌زند. به ماجراهایی که زندگی او را در مقطع کوتاهی به بزرگان بسیاری چون صادق هدایت، محمد مصدق، عبدالرحیم جعفری و ملک‌الشعرا بهار گره زد. او در این کتاب از نقش و نگاه پدرش حبیب یغمایی هم به ادبیات آن روزگار حکایت می‌کند. امروز سی‌ونهمین سالگرد درگذشت حبیب یغمایی با هم بخش‌هایی از داستان «این یعنی تواضع! می‌فهمی؟ تواضع!» را می‌خوانیم.

⭕️یک شب پدرم آمد آن‌جا، کمی پلکید و نگاهی به کتاب‌ها انداخت. به جزوه‌های پلی‌کپی دکتر نگهبان، کتاب جیبی ایران گیرشمن، کتاب خان‌ملک یزدی و .. این‌جور کتاب‌ها و جزوه‌ها، این سوی سربخاری کتاب‌های داستان بودند، مسخ و قصر کافکا، شهریار ماکیاولی، میکده‌ی ژامائیک، دختر سروان، چرم ساغری و... کتاب‌های جیبی صادق هدایت. پرسید:
- پسر! این‌ها را هم می‌خوانی؟
- بله، گاه‌گاهی.
- چیزی هم می‌فهمی؟
- ای... هم آره و هم نه، بعضی‌هایش را اصلا نمی‌فهمم.
- من می‌فهمم، اما چیزی از آن‌ها سردر نمی‌آورم! اما وقتی می‌خوانم دلم می‌خواهد تا آخرش بخوانم، مثل بوف کور.
من یک ژست دانشجویی گرفتم و گفتم: «آخر، بوف‌کور خیلی سورئالیستیه!»
- بله، اما بنده نمی‌فهمم.
و همین‌طور که با هم گپ می‌زدیم، روی همان پلاس نشست و شروع کرد به فال گرفتن. این عادتش بود و همیشه به این نیت که اگر امسال بمیرد، این فال خوب است و درمی‌آید و اگر درنیامد، امسال هم زنده است! وقتی فال می‌گرفت، گفت: «هدایت آدم عجیبی بود، بسیار خوب فرانسه می‌دانست، بسیار. خیلی ایران‌دوست بود و از عرب‌ها بدش می‌آمد. اصلا اهل نماز و روزه و این حرف‌ها نبود. هرگز زن نگرفت، چون مثل بنده احمق نبود که دو تا زن بگیرد. وقتی کتاب نیرنگستان را می‌نوشت با هم آشنا شدیم و دیدمش.

فکر می‌کنم آم موقع‌ها که مجتبی مینوی در بی‌بی‌سی کار می‌کرد، گفته بود بیاید پیش من، بعد از آن هم هر از چندگاهی یک‌دیگر را می‌دیدیم، خیلی سیگار می‌کشید، تنها چندتا دوست داشت که هراز چندگاهی می‌رفتند کافه‌ای که تو خیابان لاله‌زار بود. همیشه به این چندتا دوستش می‌گفت؛ تو این کار را بکن، تو این کتاب را ترجمه کن، تو این متن قدیمی را تصحیح کن و از این حرف‌ها. یک شب رفتم کافه‌ای که با دوست‌هایش جمع بودند، فکر می‌کنم با مینوی یا یک نفر دیگر. مسعود فرزاد و دو سه نفر دیگر هم بودند. از هر دری حرف زدیم تا رسید به داستان‌نویسی در ایران...

#کتاب #وقتی_که_بچه_بودم #یغمایی #باستان‌شناس #داستان #دادکین #انتشارات #انتشارات_دادکین

@dadkinpublisher