«دردم از یار است و درمان نیز هم»، مصداق درستی از رابطه من و دانشگاه است. هر بار رفتن به دانشگاه، نوعیْ خوشی و رنجِ درهمتنیده است. بخشی از جریان آکادمیک بودن و تلاش برای دور نیفتادن از این مسیر دانشگاهی، با خودش خوشی دارد اما رنج، زمانی سر بر میآورد که تو با کمیتها، فرآیندهای بروکراسی، «بدو زود باش دفاع کن وگرنه بدبخت میشی»ها، چهارتا مقاله علمی_پژوهشی و... چشم توی چشم میشوی.
اینجاست که میبینی چطور از تشخص فردی و تمام علاقهمندیهایت جدا میشوی و دیگر نه بهعنوان دانشجویی با سابقه پژوهشی و دغدغهمندیهایش، بلکه با چند رقم شماره دانشجویی شناخته میشوی که یک ترم سنوات بیشتر میتواند حضورش را نوعی تهدید به حساب بیاورد.
امروز، صبح را در دانشگاه گذراندم و به این فکر کردم چقدر اینجا احساس غریبی دارم و درعینِ حال، چقدر دور افتادن از اینجا، برایم گران تمام میشود.
نقشههای زیادی برای پسادکتری دارم یا حتی کنکور دوباره و تحصیل در رشته دلخواه دیگری و در عینِ حال، وقتهای زیادی با خودم فکر میکنم چرا این دندان لق را برای همیشه نمیکِشم؟ چرا فکر نمیکنم که میشود به زندگی ادامه داد و دانشجو نبود؟
ادامه تحصیل و دفاع از رساله را برایم مشروط کردهاند. هرچقدر که مدیر گروه و استاد راهنما و آموزش دانشکده به کمکم میآیند، اما باز هم چهارچوبهای سفتوسخت آموزشی در کل وزارتخانه، چوب میشود بالای سرمان و ما را توی مخمصه میاندازد. هرچقدر که بین تبصرهها میگردیم، رزومه تحصیلی و پژوهشی را ضمیمه میکنیم و...، متر و معیار عددی را جلویمان علم میکنند تا نشانمان بدهند این «عددها» هستند که حرف اول را میزنند؛ نه «آدمها» و «شرایط شان».
این دندان لق جداکردنی نیست، چون تا وقتی من بخشی از معنایِ زندگی را از بودن در این مسیر سخت و گاها نامهربان میگیرم، نمیتوانم همهٔ آن را نادیده بگیرم؛ همانطور که هیچوقت نتوانستم خودم را از مسیر شغلی دور نگه دارم، چون حضور در آن هم به موهبتی تبدیل شد که جداشدن از آن، حتما برایم احساس ناکامی و ناکافیبودن به همراه خواهد داشت.
روزی یا لحظهای نیست که با خودم حسابکتاب نکنم که بهتر نبود یک دانشجوی تماموقت باشی یا یک شاغلِ تماموقت بدون مرخصیهای بدون حقوق برای دانشگاه؛ و هر بار پاسخی ندارم که با آن آرام بگیرم.
حتم دارم اگر خواجهاحمدِ داستان حسنک وزیرِ بیهقی زنده بود، توی چشمهایم نگاه میکرد و میگفت: «در همه کارها ناتمامی!»
با همه این ناتمامی و خستگی، اما طوری طفلکیوار نردههای کمکیِ کنار این مسیر را چسبیدهام که هیچ باد و طوفانی من را از آن جدا نکند!
#خویشتن_نویسی