با عَطف توجه به خط سیری دیگر، نفی محض در نزدِ شوپنهاور - که در حملات خود علیه دین بسیار صریح و بی پروا است - نوعی نزدیکی عجیب با عرفان را پیشنهاد میدهد:
"اما تا مادامی که خودمان اراده ای برای زندگی داشته باشیم، این امر نهایی، یعنی هیچ به مثابه ای آنچه وجود دارد، به واسطه ای ما میتواند تنها به نحوی منفی شناخته و بیان گردد... با این حال، اگر اصرار شود که به نوعی می بایست دانش مثبتی از آنچه فلسفه تنها میتواند به نحوی منفی، آنهم به عنوان نفی اراده بیان دارد، کسب شود، در این صورت چیزی جز اشاره به آن حالتی باقی نمی ماند که توسط همه ی آن کسانی که به نفی کامل اراده دست یافتهاند تجربه شده است و با نامهایی همچون شوریدگی(وجد)[ecstasy]، مسحور شدگی(شور)[rapture]، اِشراق(تَنویر)[illumination]، هم پیوندی و همسازی با خدا و قس الی هذا.. نشان داده می شود."
نفی مطلق تنها به محدودیتهای زبان در توصیف تجربه اشاره ندارد، بلکه اساساً افق اندیشه را نیز به سمت آن جایی هدایت میکند که اندیشه قادر به درک آن نیست؛ جایی که انسان در جهد و تکاپو است تا آنچه را که فراتر از بشر و ساحت بشری است درک کند. با این حال، همانگونه که شوپنهاور اشاره می کند، "چنین وضعیتی را دیگر نمیتوان معرفت[knowledge] نامید، چرا که دیگر با شکلِ سوژه و شیء سروکار نداریم؛ و علاوه بر این، تنها از طریق تجربه شخصی قابل دسترسی است و نمیتوان بیش از این بدان مرتبط شد.
با توجه به این تمایز (نفی محض و نفی محرومیت) و پیامدهای آن برای درک جهان به مثابه ای جهانی غیرانسانی است که با یک مخمصه[dilemma] (همچون برهان ذوالحدین.م) روبرو میشویم. یعنی، یک اهریمنشناسی از نوعی که در حال بررسی آن هستیم، که می بایست خود را از چارچوب اخلاقی، حقوقی و کیهانی اهریمنشناسی مسیحی[Christian demonology] ( یعنی قانون اخلاقی، فتنه و وسوسه، تَخطی و عِصیان، فِسق و گناه، کیفر و رستگاری و غیره) متمایز کند. و در اینجا، اهریمنشناسی با یکی از بزرگترین چالشهای اندیشه امروز مواجه میشود، و این چالش، به بسیاری از جهات، نیچهای است - چگونه میتوان جهان را به عنوان امر نااندیشیده[unthinkable] بازاندیشید؟ - یعنی، در غیاب دیدگاه انسانمحور و بدون تکیه بیش از حد بر متافیزیک هستی؟
باز هم، با موانع زیادی روبرو میشویم، بخشی به این دلیل است که یک اهریمنشناسی فلسفی وجود ندارد - یا دست کم هنوز وجود ندارد. آیا می بایستی با استناد به پیشینیان این نوع بدبینی کیهانی[Cosmic Pessimism]، نوعی دودمان یا تبار از این پیشینیان به رسمیت درآورد؟ حال آنکه امّا در اینجا بازی بیپایانی از شمولیت(پیراگیری)[inclusion] و محرومیت(حذف سازی)[exclusion] آغاز میگردد. آیا باید فیلسوفان کلاسیکی همانند هراکلیتوس را نیز شامل گردد؟ آیا باید آثاری را در سنتِ رازورزی تاریک [darkness mysticism] یا الهیات منفی [negative theology] در نظر گرفت؟ و سپس چه میشود اگر از آثار بزرگ بحران های معنوی و فلسفی، از کییرکگور تا امیل سیوران و سیمون وی را در نظر آوریم؟ ما پیشتر به شوپنهاور و نیچه اشاره کردهایم، اما آیا ما ملزم به در نظر گرفتن وارثان قرن بیستم آنها، کسانی مانند باتای، کلوسوفسکی یا لف شُستوف نیز هستیم؟ آیا باز نیز مشکل اساسی من بابِ طرح اندازی یا امید به وجود یک میدان اختصاص یافته به نفی و نیستی، نمی باشد؟ آیا ممکن است کسی مدعی آن شود که اهریمنشناسی وجود دارد، بی آنکه در تئاتر بیانتهای پوچی گرفتار شود؟ شاید تنها چیزی که قطعی است این باشد که اگر چیزی مشابه به اهریمنشناسی نیز وجود داشته باشد، اساساً به دلیل وجودش محترمتر نخواهد شد - زیرا هیچ چیز(در نزدِ بشر) به معنایی دقیق، بیشتر از هیچ چیز مورد غفلت[frowned upon] واقع نمی گردد.
🔻اَندر غبارِ این سیاره | یوجین تکر | ترجمه ی شهام شریفی
🔺️In The Dust of This Planet | Eugene Thacker