آن زمـان ها را به خوبی به یـاد میاورم. زمانی که مست و غرق شده در خیالات خـام کودکانه خـود در علف های بلند بیشه زارها به گونـه ای نامابانه میدویدیم که گویی در جهان، به جز من و تو، مـایِ دیگری وجود ندارد. از نوازش علف های نوک تیز زیرپاهایمان گرفته تا صدای همنوازی حشرات و نسیم خنک روی پوستمان ضیافتی میگرفتیم که فقط خودمان از آن باخبر بودیم. برای پایکوبی در ضیافتمان دست های همدیگر را میگرفتیم و میچرخیدیم، خودمان را به دست تخیلاتی میسپردیم که فراتر از بیشـهزار کوچکمان میرفت. میدانی بهترین قسمت این آیین شبانهمان کجا بود؟! زمانی که میدانستم تمام اینها راز است، رازی که نه حتی پری های جنگلی که زیر بالشهای ما لانه می کنند و به هر دعـایی که در شب زمزمه میکنیم گوش میدهند، نه مردگانی که در گوشه دیوارهای این خانه سرک میکشند و سایههایی که عمیق ترین اسرار را در صندوقچه قلب خود قفل میکنند، نمیدانند. رازی که حتی خود خدا هم از آن بیخبر است، رازی که هردوی ما قرار است با هم گور ببریم؛ راز کوچک شیرین من.