📌چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
بیست روز شده بود که چیزی نخورده بودم. نه آب و نه غذا. چند روزی به خاطر بیماری. که تودهها مسیر مری را از نو بسته بودند. بعد هم بهخاطر عمل جراحی. که ماندگاری پیوند جدید زمان میبرد. برای زنده ماندن اما هنگام عمل لولهای به روده متصل کرده بودند که دارو، آب و پروتئین را با سرنگ مستقیم به داخل روده میفرستادند. با چموشیای هم که سرطان در این مرحله پیش گرفته بود اگر باز راهها بر آب و غذا بسته میشد با این لوله نیاز به عمل چندباره برداشته میشد و از آنجا به بعد آب و دارو و غذا با سرنگ به لوله میرفت و از لوله به روده. تا تمام شود.
این یکی از غمانگیزترین مراحل درمان بود؛ اتفاقی که بیشتر به دست و پا زدن برای بقا میمانست. و گاه میتوانست مشمئزکننده هم باشد. غذا خوردن در میان انسانها امری فرهنگی بود که آنها را به هم پیوند میداد، دلهاشان را به هم نزدیک میکرد. و جمعهاشان را گرم میکرد. «سفره» با همین نگاه مقدس میشد، و یکی از خوشترین لحظات زندگی را رقم میزد. حالا دیگر سفرهای در کار نبود و این آغاز یک تنهایی عمیق برای من بود.
از حضرت رضا - سلام خدا بر او باد- این روایتها در گوشهای از ذهنم زنگ میزدند که حضرتش گفته بود: «طعم الماء طعم الحیاة» و فرموده بود «طعم الخبز طعم العیش» با این وصف من زنده بودم بیطعم آب و نان، بیطعم زندگی و خوشی، و نفس میکشیدم بیمزه، سخت، و پر از درد، و پر از درد، و غرق شده در رنج. همین.