📌دوشنبه ۵ دی ۱۴۰۱
نگرانیها آغاز شدند؛ از نو. دو سهروزی شد که هیچ از گلویم پایین نرفت. نه آب. ولو به اندازهی جرعهای و نه غذا حتی به مقدار لقمهای. آنچه به جبر و زور میخوردم برای فرو دادن قرصی یا به قصد امتحان غذایی درون سینهام زخمی دردناک میشد که راه نفسم را بند میآورد. انگار کسی-نیرومند و قوی- از جلو و از پشت گرده و قفسهی سینهام را میان دستهایش گرفته بود و فشار میداد. ساعتی دردناک میگذشت و من آنقدر راه میرفتم تا آن دستها رهایم کنند. بادگلو بزنم. از خفگی و درد رها شوم و با همان ضعف و رنج بیغذایی بسازم.
مسئله بیغذایی نبود. مسئله این بود که اینها اولین نشانههای سرطان در بدنم بودند. هشت ماه پیش سه چهار روزی به همینها دچار شدم. رفتم دکتر که با پنتاپرازول و شربت ماستی برگردم. با سرطان برگشتم. حالا دوباره همان نشانهها برگشته بودند. معنایش این بود که احتمالاً توده برگشته و از نو کار خودش را شروع کرده. به این معنا همهی راهی که تا اینجا آمده بودیم پوچ میشد. شیمیدرمانیهای سخت و دردناک. و عمل جراحی سنگین. و عوارض و پیامدهای دشوارش.
روزهای سختی پیش رو داشتیم؛ نه به خاطر احتمال بازگشت تودههای سرطانی. به خاطر بلاتکلیفی. سردرگمی. فکرها و خیالها. و امیدها و ناامیدیها. تعلیق و بیخبری این چندروز از همه چیز سختتر میشد. تا جواب آزمایشها بیایند. از این دکتر به آن دکتر. از این آزمایشگاه به آن آزمایشگاه. و نگرانی و اضطرابی که زیر پوست اطرافیان میدوید. در وجود فاطمه از همه بیشتر.
در این چند روز باید به هم چه میگفتیم؟ انکار میکردیم؟ به هم امید میدادیم؟ یا با سکوت و تغافل ساعتها و ثانیهها را سپری میکردیم؟ و آشوبها را در سینهمان پنهان نگاه میداشتیم. نمیدانستم.
در این میان تنها نجات دهنده و آرام کننده گریه بود. این یکی از زیباترین میراثهای سرطان برای من و فاطمه بود. شبهایی که سختیها به اوج میرسیدند و استخوانسوز میشدند با فاطمه گریه میکردیم. او برای من. و من برای او. تا قبل از سرطان این گریه را نداشتیم. با هم. و برای هم. حالا داشتیمش. زبانی برای سخن گفتن به رمز و راز. آمیزهای از سکوت و سخن. اجمال و تفصیل. استعاره و اشاره. در دردناکترین و ناامیدترین لحظات. گریه میکردیم. همین.