📌شنبه ۳ دی ۱۴۰۱
با سرطان «لذت» را از دست داده بودم. این شاید یکی از تفاوتهای مهم زندگی بی و با سرطان بود. بیشتر لذتهایی که ریشه در «تن» داشتند و با «بدن» آغاز میشدند رفته بودند. مابقی هم پی رفتهها روان بودند. لذتهای از دسترفته بسیار بودند و ماندهها کم. بلکه هیچ.
لذت خوردن را از دست داده بودم؛ چون خوردن را از دست داده بودم. لذت آشامیدن را چون آشامیدن را. و لذتهای جنسی و تنانه را؛ چون تن را از دست داده بودم. روزبهروز دایرهی آنچه میتوانستم بخورم تنگتر میشد. حالا فقط آبگوشت کلهپاچه بود که از گلویم پایین میرفت. در حد کاسهای. آنهم به تشخیص و تجویز پزشکی با تجربه بود از دوستان آقای ناصرزاده. که با درد خوردن و نخوردن سرطانیها آشنا بود. جز این یا از گلویم پایین نمیرفت. یا اگر یکی دو لقمه پایین میرفت عقوبتی داشت پر از درد و عرق و سوزش و تهوع؛ آنقدر که عطایش را به لقایش میبخشیدم.
در آشامیدنیها هم قصه همین بود. با این تلخی مضاعف که حتی آب نوشیدن دشوار شده بود. دوری از لذت نوشیدنیهای لذتبخش قبل از بیماری که جای خودش را داشت. خبری از چای، قهوه، نوشابه و آبمیوههای فصل و بیفصل نبود. خبری از لذتشان هم. سیگار هم که زمانی کشیدنش لذتی ملموس با خودش داشت از تحملم خارج بود. سیگار نمیکشیدم؛ نه به خاطر منع سفت و سخت دکتر. دیگر دوستش نداشتم.
تنها لذت باقیمانده در زندگی سرطانی با «درد» گره خورده بود. این تنها لذت تنانهای بود که چندباری در شبانهروز تجربه میکردم. بعد از خوردن مسکنهایم و گاه از پی دردهای سنگین و بدحالیهای سخت، مخدرهایم.
کم شدن تدریجی درد لذتی داشت که میشد به شوقش تا ساعت موعود درد کشید. و ناله کرد. و به خود پیچید. تا آهسته آهسته درد برود. و خواب بیاید. بیآنکه آدم را برباید. و آدم ساعتی میان خواب و بیداری از زندگی بدون درد لذت ببرد. خواب که میآمد دردها هم آهسته آهسته باز میگشتند. در جایی از بدن انباشته میشدند. و برای خودشان تصویری میساختند که خواب تو را تبدیل به کابوسی دردناک میکرد. چندشب پیش خواب دیدم گرگی دندان در پهلویم فرو کرده بود. و به قصد دریدن فشار میداد. با دهان خشک و سر و صورتی خیس از عرق از خواب پریدم. درد پهلویم بود که این بار به شکل گرگ درآمده بود.
در این میان و در این جهان بیلذت آنچه زندگی را تحملپذیر بلکه دوستداشتنی میکرد و به آن سر و شکلی معمولی میداد حظی بود که در لذتبردن اطرافیانم وجود داشت. این معنای حرفی بود که مدام به فاطمه میگفتم: « حالا من جهان را ازطریق شما درک میکنم؛ تو و آیه و ارغوان.» همین.