📌دوشنبه ۲۱ آذر ۱۴۰۱
کمی بهتر بودم. جانم را یکجا جمع کرده بودم که بتوانم کارهایم را پیش ببرم. محورها و دعوتهای سورهی فصل فاطمیه را نهایی کردم. دوستش داشتم. آغازی دوباره بود بر آنچه سال قبل ناتمام مانده بود؛ «سوره؛ فصل سقیفه»
دو روزی که گذشته بود فراوان مهمان داشتم. یکشنبه سعید آمد برای همفکری و مشورت دربارهی سوره. زهیر آمد. قرار شد حلقهی شعری در خانهمان به پا کنیم. محمدرضا خانی و محمود مقدم و دوستی دیگر هم از دماوند همراهش بودند. امیر هم از کرج خودش را رسانده بود. فراوان با خودشان تحفه و هدیه آورده بودند. عسل و حلوا و آجیل و زعفران و هل و توتک و انواع چاییها و دمنوشهای کوهی. امیر هم برایم عطر آورده بود. توانم در هر دیدار دو ساعت بود. قرص مسکنم را آغاز دیدار میخوردم و آن دو ساعت را تاب میآوردم. به پایان دوساعت که نزدیک میشدیم عرق میکردم و بیتاب میشدم. دوستانم میفهمیدند. خداحافظی میکردند و میرفتند. و من به تخت پناه میبردم. با درد و خستگی. خوشیهاو ناخوشیهایم دست در گردن هم داشتند.
دوشنبه هم دکتر صالحی آمد. دو ساعتی در ترافیک مانده بود. برایم یکدور شرح مثنوی کریم زمانی آورده بود. از آغاز بیماری بیآنکه من بخواهم و بدانم لطفش را از ما دریغ نکرده بود. برای عمل که به شیراز رفته بودیم با دکتر جراح تماس گرفته بود و سفارش کرده بود. این لطف در کنار سابقهای که ما داشتیم معنا و زیبایی دوچندانی پیدا میکرد. در روزگار وزارتش من به تندی و تیزی بر او تاخته بودم. آن نقد و آن تندی اما در دل دکتر صالحی نقار و کینه نساخته بود؛ انگار نه انگار. مثل خیلیهای دیگر که با بلند شدن صدای بیماری من دعواهای گذشته را گذاشته بودند و بیغبار شده بودند. این هم از لطیفههای بیماری بود؛ آنانکه روز اول فکر میکردم کنارم خواهند بود نبودند و آنانکه فکر نمیکردم آمده بودند. با دکتر صالحی از ایدهی سورهی ماه رمضان گفتم. پسندید. تشویقم کرد. و قرار شد کمکم کند. خودش هم پیشنهاد داشت وقتی با دکتر افروغ و دکتر خانیکی بنشینیم و هریک از تجربهی سرطان بگوییم. با هردو تلفنی صحبت کرد. استقبال کردند. من هم.
شب دوستان دیگرم آمدند. جوانمردانه. بساطی به پا کردند. که من را بسازند. به آداب و به تفصیل. با رعایت جزییات و سنتهایی که برای آدمهای سالم سرخوشی میآوردند. به سفارش پزشک جراح. فایدهای نداشت. مثل تجربههای دیگر. خسته میشدم. بیآنکه دردهایم بروند، حالم به شود و نشاط رفتهای که دکتر انتظار داشت و وعده داده بود با تریاک برگردد، برگردد. همین.