📌شنبه ۱۹ آذر ۱۴۰۱
با سرطان تنها شده بودم. نه اینکه آدمها به من سر نزنند. از آغاز فراوان آمده بودند و رفته بودند. باز هم میآمدند. همه اما برای عیادت. میآمدند. از حالم میپرسیدند. من قصهی سرطان را برایشان میگفتم. آنها میگفتند روحیه داشته باشم. توکلم به خدا باشد. دعا میکردند و میرفتند. رابطهی میان من و آدمها شده بود رابطهی مریض و سالمها. عیادت شونده و عیادت کننده. آدمها برایم دعا میکردند. گفتگو با من؟ نه. گفتگوها و پچپچها در غیاب من شکل میگرفت. حتی اگر چند دقیقهای مجلس را ترک میکردم.
شبی گوشیام را به فاطمه نشان دادم. که ببیند تنهاییام را. هشت ماه بود هیچکس با من حرف نمیزد. چت نمیکرد. گفتگو نمیکرد. توی گوشی انبوه پیام بود. همه اما با یک مضمون و یک جمله: «سلام. بهتری؟ دعاگویت هستیم.» جواب سلام علیک بود. پاسخ بهتری؟ شکر. و پاسخ دعاگویت هستیم ممنون. و تمام. نشانش دادم که ببیند چگونه تلاشهای من برای ادامهی گفتگو با آدمها پوچ از آب درآمده بود. حتی جایی که خودم را، رنج هایم را، تجربههای سرطانیام و دغدغههای وجودیام را وسط گذاشته بودم. به این امید که شاید برای دوستان قدیمیام جذاب باشد. همه اما سریع حرف را درز میگرفتند. و خداحافظ. تفاوت اینها با بقیه این بود که از کتابهای اخلاق بیماری یاد گرفته بودند بگویند واقعا برایت متأسفیم که این همه رنج میکشی. و تمام. کتابهایی که من هم خوانده بودم.
تا قبل از سرطان ماجرا این نبود. آدمها دوست داشتند با من حرف بزنند. دربارهی خیلی چیزها. از جهان بیرون تا جهان درون. تا قبل از سرطان برای خیلیها من گوش خوبی بودم. عقل خوبی بودم. سنگ صبور خوبی بودم. حرف میزدیم. دربارهی دین، جامعه، انسان، دربارهی هنر، سیاست، رنج، عشق، امید، ناامیدی و خیلی چیزهای دیگر که بوی انسان میدادند. دربارهی مرگ، دربارهی زندگی. حالا که من خودم اصل جنس شده بودم کسی پای این گفتگوها نبود. انگار سرطان واگیری داشت که با گفتگو منتقل میشد.
دیگر غم تنهایی برایم مهم نبود. تنهایی کار و فعالیت را برایم سخت کرده بود. مرگ نزدیک بود. و من دوست داشتم در این فاصله کار کنم. بیشتر از همیشه. مجبور بودم چند برابر آدمهای سالم به خودم فشار بیاورم تا درکی از جهان اطرافم داشته باشم. تا انرژی اطراف را بگیرم و به ایده و خلاقیت تبدیلش کنم. تا به تشخیص و تصمیم برسم. دستم از محیطهای کاری، جمعهای تخصصی و گپوگفتهای حرفهای کوتاه بود. گدایی دانستن و شنیدن و فهمیدن هم راه به جایی نمیبرد. گمانم این بود اینجا قتلگاه امید بیماران بسیاری میشد. همین.