📌سهشنبه ۱۵ آذر ۱۴۰۱
ظهر دست چپم مرده بود. در خواب. مچم از دستم آویزان شده بود. مثل لاشهی گوشتی که از قناری قصابها آویزان باشد. بازویم هم مرده بود. وحشت کردم. احتمالا از کمخونی بود. در ادامهی بیحسی و یخزدگی کف دستها و پاهایم. شاید هم عوارض دارویی که دکتر برای بیحسی دست و پا تجویز کرده بود. و اثر معکوس داشت. با دست راستم تکانش دادم. از لبهی تخت سقوط کرد. مچ دستم بیحالت افتاد. مابقی دست هم به دنبالش. دیگر مال من نبودند. گوشت و استخوان اضافهای بودند چسبیده به من. خارج از اختیار و ارادهی من اما. و مرده. لق زدن مچ دست آویزان آزارم میداد. دوست داشتم از تنم جدایشان کنم. با دست راست، دست مرده را بالای تخت برگرداندم. ماساژش دادم. یک ربعی طول کشید تا جان به دست مرده برگشت. آرام آرام زنده شد. انگشتهایم تکان خوردند. و دست به تنم چسبید. اگر زنده نمیشد دوست داشتم از تنم جدایش کنند. لاشهی سنگین بیخاصیت را. همین.