📌سهشنبه ۸ آذر ۱۴۰۱
غروب را رد کرده بودیم. یکی دو ساعتی. فاطمه و مادر آمادهی رفتن به بیمارستان شده بودند. بیماری به مادرم هم رسیده بود. معلوم بود او هم سرم و آمپول لازم است. مثل فاطمه که دکتر شب قبلش چنین تجویزی برایش نوشته بود. قرار شد از بیمارستان که برگشتند زنگ بزنیم از درمانگاه برای تزریق بچهها آدم بفرستند. همه چیز رنگوبوی بیماری و کسالت گرفته بود. تا زنگ خانه را زدند. منتظر کسی نبودیم. چشمها بیرمق به سمت من چرخید. که بدانند خریدی کردهام یا نه. من خریدی نداشتم. در خانه را خودم باز کردم. آقایی پشت در ایستاده بود سر و صورت با شال و کلاه پوشانده و دستها با دستکش. دو ساک آبی متوسط در دست داشت. ساکها را میشناختیم.غریبه نبودند. اما منتظرشان نبودیم. خانوادهی دوستمان هادی فرستاده بودند. تحویلشان گرفتیم و مرد رفت.
ساکها پر بودند و سنگین. باز کردنشان و دیدن آنچه سنگینشان کرده بود به یک آیین خانوادگی تبدیل شد. چند دقیقهای همه فراموش کردیم کجا بودیم و چه حالی داشتیم و قرار بود چه بکنیم و چه بشود. دور ساکها حلقه زدیم. دانهدانه آنچه در دل ساکها بود را بیرون کشیدیم. یک کیک اسفناج خانگی برای تولد ارغوان. با یک نامهی تبریک پر از آرزوهای خوب. با یک هدیهی کادو شده. و یک شمع طرحدار. همراه با ظرفهای مختلف و متنوعی از غذا و سالاد و دسر. حالا میدانستیم فاطمه و مادرم که از بیمارستان برگردند و از درمانگاه که بیایند آمپول چندم آیه و ارغوان را بزنند ما هم در خانهمان جشن خواهیم داشت. کیک خواهیم داشت و غذای خوشمزهای که منتظرش نبودیم.
چند شب قبل هم مهند چنین کرده بود. بیخبر آمده بود دم خانه. هدیهای برای تولد ارغوان آورده بود. بچه را شاد کرده بود. رفته بود و ما را بعد از کلافگی و غمی که بیماری در خانه پخش کرده بود.
شب به این شادیآفرینیها فکر میکردم و خواب را از دست میدادم. امر غریبی در ذهنم زنگ میزد. مدام با خودم مرور میکردم: مسعود! این کارها که اینقدر خانوادهی بیماریزده را خوشحال میکند، این کارها که ناگهان ورق را برمیگرداند، این کارها که در چند ثانیه عزا را به جشن تبدیل میکند، این کارها با ایتام، و مادران ایتام چه خواهد کرد. انگار در دل شب معنای دیگری از « الله الله فیالایتام» برایم آشکار میشد. بیماری شبحی از مرگ بود. و خانه و خانوادهی بیماری زده سایهای از خانوادهی داغدیده در دل داشت.
آدمها ، و در بین آدمها بیشتر از همه کودکان، در بیماری و مرگ نیازمند محبت بودند. باور تلخی اما این محبت را از آنها دریغ میکرد. که بماند. همین.