View in Telegram
📌دوشنبه ۷ آذر ۱۴۰۱ زمین خوردم. بعد از نماز صبح. که نشستم‌ به خواندن و نوشتن برای فصل‌های پیش روی سوره. با ذوق و حرارت. خواستم آب بنوشم. برخاستم. یکی دو قدم راه رفتم. و سرنگون شدم. کرختی و یخ‌زدگی انگشت‌ها و کف پایم روز به روز بیشتر می‌شد. و انگشت‌های دستانم. کابوس ناتوانی دست‌هایم بیشتر از ناتوانی پاهایم رنجم می‌داد. به سختی مداد در دست می‌گرفتم. یادداشت‌هایم قابل خواندن نبود. به عادت همیشه‌ام زیر پسندهایم از کتاب‌ها خط می‌کشیدم. دیگر اما هیچ خطی مستقیم نمی‌شد. انگار آیه کتاب‌هایم را خط‌خطی کرده باشد. پاهایم از دست‌هایم بی‌جان‌تر بودند. حالا نااستوار هم شده بودند. حسین چند شب قبلش آمد با روغن زیتون ورزشان داد. که خون در رگ‌های دست و پا جاری شود و یخ‌های انگشت‌ها آب شوند. فایده‌ای نداشت. دکتر هم کپسولی نوشت. که شب‌ها بخورم. آن هم فایده‌ای نداشت. به فاطمه گفتم حالا معنای اینکه جان محتضر، هنگام مرگ از نوک انگشت‌هایش خارج می‌شود را می‌فهمم. جانم انگار قطره قطره از نوک انگشت‌ها چکه می‌کرد. مثل آب خنکی که لوله‌ها از سرمایش یخ کنند؛ جانم یخ کرده بود. انگشت‌هایم هم. به در اتاق که نزدیک شدم پاهایم از آن خودم نبود. به زور بدنم را در حالتی نامتعادل روی دو تکه چوب نازک و شکستنی سوار کرده بودند به اسم پا. به در اتاق نزدیک شده بودم که انگار کسی قالیچه را از زیر پایم کشیده باشد، سر و تنم به پشت افتاد و پاهایم به هوا بلند شد. موقعیت غریبی بود. در آن یک ثانیه میان زمین و هوا انبوهی از فکرها، غصه‌ها و خاطره‌ها از ذهنم گذشت. همه واضح و شفاف. فاطمه توی اتاق نبود. پیش بچه‌ها خوابیده بود که بیماری‌شان به من نگیرد. تقلایی کردم که برخیزم. نا نداشتم. افتاده روی زمین ماندم. از اینجای زندگی به بعد می‌دانستم نباید توی دستشویی و حمام در را از پشت قفل کنم. تماشای از دست دادن‌ها چندان هم تلخ نبود. همینکه بودی و آگاهانه فروریختن خودت را درک می‌کردی یک‌ جور نشاط غم‌انگیز برایت می‌آورد. مثل درخت خزان‌رسیده‌ای که به تماشای ریختن برگ‌و بارش ایستاده باشد. هر روز چیزی را از دست می‌دادم و انگار در پی این از دست‌دادن‌ها اتفاقی خوش‌آیند چشم‌انتظارم باشد، هیجان از دست‌دادن بعدی را داشتم. تا اینجاتوان‌های مختلفم را از دست داده بودم. توان کار، توان تفریح، توان سفر، توان رفاقت، توان راه رفتن بدون عصا،توان روزه برای همیشه و نماز ایستاده تا زمانی نامعلوم، کنار زیبایی و جوانی از دست‌رفته. درازکش روی زمین دست و پاهایم را تکان می‌دادم. و انگشت‌هایم را باز و بسته می‌کردم. هنوز از دست نرفته بودند. همین.
Telegram Center
Telegram Center
Channel