📌جمعه ۴ آذر ۱۴۰۱
مجسمهی پدر و دختر را آخر شب به ارغوان هدیه دادم. که به یاد من باشد. در جشن تولد کوچک و غریبانهای که برایش گرفتیم. بدون حضور هیچ مهمانی. جز پدربزرگها و مادربزرگها. که برای کمک آمده بودند. جشن تولدی را که قرار بود با شکوه باشد یک هفته عقب انداخته بودیم. به جبر. بچهها مریض بودند و باگذر زمان بهتر که نمیشدند هیچ. بدتر میشدند. ظهر که همه پای تلویزیون نشسته بودند و فوتبال تماشا میکردند فاطمه مجبور شد برای بار چندم آیه و ارغوان را ببرد دکتر. دکتر تشخیص ذاتالریه داده بود. گفته بود آنتیبیوتیکهای قبلی از سر بیکیفیتی، بیحاصل و بیاثر بودهاند. گفته بود اگر تا یکشنبه داروهای جدید هم اثر نکنند باید بستری شوند. و نسخههایی نوشته بود که داروخانههای معمولی نداشتند. فاطمه تا میدان حر رفته بود و با مکافات از داروخانهی ۲۹ فروردین داروها را گرفته بود. تا به خانه برگردند شب شده بود.
ساعتهایی که دیگران به جشن و شادی و پایکوبی مشغول بودند خانوادهی ما گرفتار بیماری و بیمارستان بود. این تقابل سوزش اندوه را بیشتر میکرد. برای یک خانواده یک بیمار کافی بود. عصر به خودم میپیچیدم و جوری که انگار بخواهم خدا هم این جمله را بشنود مدام در ذهنم مرورش میکردم. برای یک خانواده یک بیمار کافی است. همزمان تفسیرهایی از سورهی عصر به یادم میآمد که میگفتند «والعصر» یعنی سوگند به لحظههای فشرده شدن و له شدن آدم؛ در سختیها و گرفتاریها و شدتها.
غم سینهام را گرفته بود و مثل یک آبگرفتگی لحظه به لحظه بر حجمش اضافه میشد. سختتر از همه لحظاتی بود که از خواب بیدار میشدم و میدیدم وقتی خواب بودهام سطح غم بالا و بالاتر آمده. دق میکردم. میگفتند والعصر قسم به همین لحظههاست. که آدم میان سنگهای آسیاب زندگی له میشود و عصارهاش بیرون میزند.
چندروزی بود واژهی «له شدن» برایم دوستداشتنی شده بود. از وقتی که ارغوان در یادداشتهای شخصیاش چیزی دربارهی زندگی نوشته بود. زندگی را به انار تشبیه کرده بود. با دانههایی گاه ترش و گاه شیرین. که باید بر ترشی و شیرینیاش صبور بود. و ناگهان دربارهی فداکاران نوشته بود: «فداکاران انارهای له شدهاند.» تشبیهی تیز. بیرحمانه و غریب. این بود که لهشدگی را دوست داشتم. همین.