📌چهارشنبه ۲ آذر ۱۴۰۱
با ارغوان رفتیم سینما. پدر و دختری. با این شرط که بعد از دیدن فیلم نخواهد پاساژگردی کنیم و برگردیم خانه. نای راه رفتن نداشتم. عصایم هم شکسته بود. کار سخت میشد. قبول کرد و رفتیم. قرار شد اگر من خسته شدم ارغوان نقش عصا را هم بازی کند.
به تماشای انیمیشن «لوپتو» نشستیم. کاری از کارهای حوزهی هنری. ضعیف بود و مبتذل. در همه چیز. و با این ضعف و ابتذال در همه چیز اثری غیر اخلاقی آفریده بود. نویسنده از خلق طنز و کمدی عاجز بود و در عین ناباوری برای ایجاد موقعیتهای خندهدار رفته بود سراغ بیماران روانی یک آسایشگاه. بچهها میخندیدند. به خنگبازیهای بیماران روانی. دیوانهبازی هایشان و خل و چل بودنشان. چیزی در سطح جوکهایی که در کوچه و خیابان برای دیوانگان میساختند. کاری که سالها بود در هیچکجای دنیا اتفاق نمیافتاد و بیماران روانی دستمایهی خندیدن و خنداندن در آثار هنری و فرهنگی قرار نمیگرفتند.
تلختر و سیاهتر و دوستنداشتنیتر از این اتفاق، خدای لوپتو بود و فرشتهاش. که در تمام طول فیلم نه دغدغهی بیماران روانی را داشت. نه به آنها رخ مینمود و نه با آنها حرف میزد. رخ نمودن و حرف زدن و نگران بودن فرشته مال آقای دکتر رییس آسایشگاه بود. و پسرش. دیوانگان شایستهی مهربانی و لطف خدا و فرشتهاش نبودند. این بود که فرشته در موقعیتهای سخت و رنجآور دیوانگان حتی، نگران آنها نبود و با آنها حرفی نمیزد و دلش برای آنها نمیتپید.
دوستش نداشتم. بدم آمده بود و برایم عجیب بود که در حوزهی هنری چنین اثری با این خطاهای آشکار ساخته شده بود و صدا از کسی در نیامده بود.
ارغوان به قولش عمل کرد. بعد از فیلم یکراست برگشتیم خانه. دست من را هم گرفته بود. همین.