View in Telegram
من باید با این تنهایی خو کنم. ھرگز از خود نپرسیده‌ام که آیا باید زندگی کرد یا نه؟ گیاه باید بروید چون گیاه است و جز نمو چیز دیگری نیست. از این بابت من مردی ابتدایی و غریزی ھستم. همیشه از خودم پرسیده‌ام چگونه باید زیست. اما خودِ زیستن سؤال ندارد، باید زیست چون باید زیست. اکنون دوران دیگری است و زمانه بازی دیگری کرده است. باید با آن بسازم. عمری مثل درختی در تن و جان مادرم ریشه کرده بودم. امروز ریشه‌ھای من برکنده شده و شرایط اقلیمی این درخت به کلی دگرگون شده است. خاک دیگری است و آب‌وهوای دیگری. دلی به پهنای دریا می‌خواهم تا هر غمی را در آن غرق کنم و خود جهانی باشم تا نیش زهرناک تنهایی در من اثر نکند. به پهلوان‌پنبه‌هایی که رجزهای مفت می‌خوانند بی‌شباهت نیستم. حسین کرد شبستری و امیر ارسلان رومی. لابد باید به لشکر غم بگویم: ای سیاهی کیستی. حالا مادرت را به عزایت می‌نشانم! در زندگی لحظاتی هست که آدم می‌بیند بنای عمرش یک‌باره فرو می‌ریزد. مثل خانه‌های مقوایی بچه‌ها که به تلنگری هوار می‌شود. آدم به کمرگاه کوه نرسیده باید برگردد و مثل سیزیف راه رفته را از سر بگیرد. در سال ۳۶ وقتی که از زندان بیرون آمدم چنین حالی داشتم. زندگی خصوصی و اجتماعی‌ام تباه شده بود. به خود هشدار دادم که ننه‌من‌غریبم و چس‌ناله‌های زار هیچ دردی دوا نمی‌کند. از سر گرفتم. حالا هم باید از سر بگیرم. روحم مثل خاکی است که سیلی به آن هجوم آورده است باید خوب بماند تا آن سیل زود بگذرد و باز بوته‌ای و علفی سر بکشد. زمین زیر پاهایم تهی شده است باید آن‌ها را بر سنگلاخ دیگری استوار کنم. در اصفهان که بودم فهمیدم تندباد مرگ برآمد و درختی را به خاک افکند و من که میوهٔ آن درختم باید چون دانه‌ای در دل خاک پنهان شوم و این بار به نفس خود برآیم و رشد کنم... از سوگ مادر شاهرخ مسکوب ~آوازهای رهایی~
Telegram Center
Telegram Center
Channel