گارسون را صدا زدم و گفتم غذا را برایم بپیچد. تا برود و بپیچد و بیاید، نوشیدنیام را در میکشم و در استانبول بوی رازیانه میوزد و سیگار و شعر، رفیقان همیشه هستند و یک نخ از اورهان میگیرم که دوباره آمده و اینجا نشسته است. پک میزنم تا گارسون بیاید و بستهی شام را بگیرم و راه بیفتم به سمت پل. هرچه میگردم دخترک خدا را پیدا نمیکنم. کیسهی شام را کنار سطل بزرگ سبز میگذارم، همانجایی که ساعتی پیش نشسته بود و توی یک کیسه را میکاوید. دیرگاه است. استانبول همچنان زیباست، ولی دلم می خواهد برگردم به ایران، به فیروزآباد، به خانه.
امروز هیچ میزان نبودم.
*آنچه خواندید، یک داستان نیست، سیاحتنامه است.
*شعر استانبولِ اورهان ولی را با برگردان فارسی خودم پیوست میکنم. بشنوید و بخوانید
@kambiz_najafi