وقتی که از ایران میآمدیم، دلربا مبلغی پول، هدیهی سفر کرد، ولی به گفتِ قدما "مال در کف عاشقان نگیرد قرار." چند روز پیش، یک کاپشن خلبانی زیبا و کمی گران دیدم. پوشیدم و یاشلار عکس گرفت و فرستادیم ایران برای دلربا. فرستاد، به یک صرافی. کاپشن را خریدم و پیراهن و پایافزار و چند چیز دیگر. حالا همهشان بر تن من هستند.
دلربا امروز دمِ صبحی وقتی خورشید، گنبد مسجد سلطان محمد فاتح را روشنانِ زرد میکرد، خودش تنم کرد و میگفت "این را با آن بپوش و آن را با این" و یقهام را صاف کرد و موهایم را با انگشتهایش شانه کرد و باز هم از شلختگی و حواسپرتی من حرص خورد و لبهایش را نان و پنیر کرد و چای را و خودش را برایم شیرین کرد و سر پا خوردم.
وقتی میپوشانیدم، همچون کاهنان کهن چیزی زیر لب میگفت و سرش را دایرهوار در سمت من میچرخانید و فوت میکرد به سوی من. وقتی کفشم را دستمال میکشید، رویش سمت من نبود، ولی میدانستم میخندد، وقتی میگفت: "نری برا دخترای استانبول شعر بخونی و ازشون دلبری کنی و دردسر دُرُس کنی تو دیار غربت و من دوره بیفتم پیش سلطان مراد و سلطان سلیم تا از دوستاقخانه آزادت کنم.
سیگار هم نکش، کم بکش. کارای بد بد نکن، با آدمای بد بد معاشرت نکن. اگه از دلبری و دلبرکان بیکار شدی، منو هم بیخبر نذار که دلم مث سیر و سرکه نجوشه که حالا گم نشه تو شهر غربت این بچهی حواسپرت و سر به هوا."
بعد برگشت سمت من، خیره، یک خوشهی سبزِ گندم توی چشمهایش و یک قرنفل قرمز لای لبهای زیباترین و بخشایشگرترین زن جهان بود وقتی میگفت: "شوخی کردم. شما آقای ما هستید، سلطان دل مایید و صاحباختیار. رفتهاید سفر فرنگ. سلطان در فرنگستان باید سلطانی کند. ضعیفه و دلداده را چه کارش به خردهگیری در کار سلطان دلآرا؟
خیلی ناصرالدینشاهی در دلم گفتم: "خدا هرچه خوبی و زیباییست در جان و روان این دلربای پدرسوخته، نهان و آشکار کرده است و فراقش سفر فرنگستان را زهر مار کرد برای سلطانی که قلمرو شاهی وی، جاییست به اندازهی جان و روان او، یک واتیکان کوچک عاشقانه در مجمعالجزایر دلربا."
و دلربا دنبالهی حرفهایش را گرفت: "صوفیجان میگفت گاهی سردیتان میشود. برایتان سنبلالطیب گذاشتهام و گل گاوزبان با دارچین و زنجفیل و نبات زعفران و عسل. شب به شب، پیش از خواب دم کنید و نوش جان بفرمایید. به بچهها هم بدهید که جانشان گرم شود در آن هوای نمناک استانبول.
من هم اینجا مینشینم پای شبستانِ شاهعبدالعظیمِ دل، هفت شمع رنگی روشن میکنم، به نیت سبزی جانتان، سپیدی روانتان، و سرخی دلتان. شمع سیاه برای اینکه موهایتان سفیدی نبیند، شمع آبی برای روزگارتان، شمع زرد برای خورشید بودن عمرتان، و یک شمع کوچک برای دل کوچک خودم تا زنده بمانم و عاشقی کنم برایتان. مینشینم که بر گردید. دل ما را از حوصله و چشممان را از انتظار ساختهاند. بیخبری هم که سنت پسندیدهی شما و دوختن چشم به در، عادت دیرینهی ماست."
حالا این زن آبی میخواهد رختهای دلربا را از تنم در بیاورد و تنی را لمس کند که نه از آن اوست و نه مهری با آن تن دارد، مگر برای چند لیر.
تازه، اگر خیلی رو بدهم، شاید بگوید آنچه را که برای دلربا خریدهای، به من بده، و من باید شامپوهایی را که از تخم مرغ عنقای جزایر مهتابی "کاراسیا" و سبزیهای رُسته در قلههای "آرتانیس"درست میکنند؛ کِرِم پوست که با روغن زیر پر گونهای قناری کمیاب و آب دهان زالوهای رود "تیمالی" ساخته میشود و میتواند عشق را در تن کسی ابدی کند؛ همچنین کتاب خطی "عیشق بدندن یارادایلمیش"(عشق از بدن آفریده شده است) از یک نویسندهی ترک در سدهی یازدهم میلادی بهنام "صدری داشتکین" که از نویسنده خواستم بنام دلربا امضا کند و نوشت: "پیشکش به معشوقترین دلربای شرق، به درخواست کاتب چاغداشنامه"؛ و سرمهدان زمرّدنشان سوگلی سلطان بایزید یکم را که از یک ونیزی در بازارساحلی استانبول خریدم؛ باید اینها را ببخشم به زن آبی.
نه، معاملهی جوانمردانه و زیبایی نیست. گیرم که این زن آبی در باغ نیست و دلربا هم در ایران هماکنون زیبای خفته است، ولی این کاپشن سبز که کر و کور و بیدل نیست، کاپشن یک شاعر و محصول یک عشق است و حتمن این چیزها را میفهمد و من شرم میکنم. وانگهی، تکلیفم با کلمات چیست و با این بیگانهی تن چه باید گفت و باید گفت آنچه را برای دلربا میگویم؟
آنکه ناگهان سر میرسند و سر زده میخورندش، ناهار رستوران است و اتفاقن خیلی هم خوب است، مثلن همین ماهی که آن زن ژاپنی عینکی از توی بشقابش برداشته و میخواهد حوالهی دهان زیبایش کند؛ ولی آدم پا شود با یک زنِ سر زدهی بیخاطره کجا برود؟ حالا چه یکی را در کنج دلت داشته باشی چه نه، چه دلربا نام دلبری در داستان عشق باشد یا خیالی در عشق داستان، یا راستترین زن زمین، یا دروغی بزرگ.